بعد از چند سالی که بخت یار و سعادت همراهمان نبود بالاخره بخت(همسر) و سعادت(فرزند) را خدا نصیبمان کرد وسفری به مشهد مقدس داشتیم. از سفر با توپولوف- که انگار پیشانی نوشتمان شده است- و مسائل مربوط به هتلهای ایران میگذرم که مثنوی هفتاد من کاغذ میشود و به اصل مطلب میپردازم.
هفتهی اول آذر ماه بود وسرمای معروف مشهد هم در راه. به حرم که رسیدیم موقع نماز مغرب و عشاء بود و درهای ورودی را کل یوم- خواستم یادی هم از امیر قلعهنویی کرده باشم- اجمعین بسته بودند و ما هم که بنا به دلایل کاملاً واضح(البته برای خودمان) بی خیال نماز جماعت خواندن شدهایم پشت درهای ورودی منتظر ماندیم تا نماز تمام شود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و ما هم نگران فرزند دلبندمان که مبادا سرما بخورد. خلاصه درها باز شد و من از یک سو(ورودی آقایان) و بانو و فرزند دلبند ار سوی دیگر(ورودی بانوان) وارد حرم شدیم. البته اشتباه نشود فرزند دلبند پسر میباشند و حضورایشان در قسمت بانوان به همان مسئلهی قوهی تمییز و مسائلی ازاین دست بر میگردد و گرنه موضوع دیگری در میان نیست.
آنقدر حرم را بزرگ کردهاند که آدمیزاد درآن گم میشود. وارد حرم که شدم بهترین راه برای رسیدن به ضریح امام را در این دیدم که به دنبال جمعیت حرکت کنم . لذا به دنبال جمعیت به راه افتادم تا به دری رسیدم که جمعیت زیادی قصد عبور از آن در را داشتند. فشردگی جمعیت بسیار بود. چنین چگالی انسانی را حتی درمترو هم ندیده بودم. کمی این پا آن پا کردم ولی به خودم گفتم: ای پسر چقدر نادونی؟ اومدی زیارت یا که چشمچرونی؟ دل به دریا زدم و خودم رابه سیل خروشان جمعیت سپردم و به سمت در حرکت کردم. همان طور که گفتم چگالی انسانی بسیار بالا بود و حرکت به کندی صورت میگرفت. ابتدا سعی کردم به نوعی به حفظ ناموس بپردازم ولی در همان لحظات اول فهمیدم که فکر باطلی کردهام و بهترین راه تحمل فشارهای وارده است و لا غیر. مگر برای رسیدن به مقصود نباید همه نوع فشاری را تحمل کرد؟ اما چشمتان روز بد نبیند داشتم فشارهای وارده را با لذت تحمل میکردم- فکر بد نکنید،به جان خودم اون کاره نیستم- که برای یک لحظه احساس کردم کسی دارد چیزی را با قدرت به پهلویم فشار میدهد- تاکید میکنم که محل مورد فشارواقع شده، فقط و فقط پهلوی بنده بوده- و البته این فشار ماورای فشارهای همه جانبهی دیگر بود. با زحمت و در زیر بارآن همه فشار-چقدر فشارفشار شد اینجا- توانستم سرم را کمی بچرخانم وآرنج مبارک انسان شریف بغلی را ببینم که با قدرت هر چه تمامتر به پهلوی من فشار میداد. نگاهی به ایشان انداختم ولی ایشان انگارنهانگار که پهلویی در حال سوراخ شدن است همچنان به کار خود ادامه میداد. خواستم اعتراض کنم که دیدم نفسم بالا نمیآید. به نظر میرسید کسی که با من دشمنی دیرین دارد بالاخره مرا در میان این جمعیت پیدا کرده و مشغول خفه کردن من شده است. بلافاصله افرادی که ممکن است با من دشمنی داشته باشند را در ذهنم مرور کردم وفقط به گزینههای پاشویه و میلیفوتورسیدم. داشتم اشهد خودم را میخواندم که دیدم نفسم برگشتهاست و از فشار دور گردن خبری نیست. گویا دلشان به رحم آمده و بی خیال نفله کردن من شده بودند. دهانم را تا حد امکان باز کردم تا بتوانم بیشترین مقدار حجم هوا را ببلعم و نفسی چاق کنم. اما چشمتان روز بد نبیند بستن دهان همان و جیغ بنفش بغل دستی که گویا همزمان با باز شدن دهان بنده دستش وارد دهان اینجانب شده بود همان. باز هم خدا را شکر که وسط زیارت دستش وارد دهانم شدهبود و[...] وگرنه آن بیناموسی را دیگر طاقت نمیآوردم.
دیگر به در نزدیک شدهبودم و با خودم میگفتم که حتما این بار موفق میشوم و دستم به ضریح خواهد رسید. به در که رسیدم فشار جمعیت پشت سر مرا به بیرون در پرتاب کرد. ناگهان موجی از سرما به صورتم که بر اثر فشار و تقلاهای بسیار در شرف گر گرفتن بود برخورد کرد. با خودم گفتم عجب فکر هوشمندانه ای کردهاند میدانستند که مردم بر اثر تقلا گرمشان میشود برایشان تهویهی مطبوع در نظر گرفتهاند. ناگهان اطرافم خالی شد و جمعیت هر کدام به طرفی رفتند. از دیدن منظره گریهام گرفته بود و حال عجیبی داشتم. دیگر نتوانستم روی پای خودم بایستم. من کلا از حرم خارج و دوباره وارد فضای باز شده بودم.
اندکی روی فرشها نشستم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم- به جان خودم قسم این بخت، آن بخت ِ اول پست نیست- راستش قطره اشکی هم چکاندم و در دل با خودم گفتم: بیچاره، نکند امام تو را از خودش رانده باش. ولی بعد بر خودم مسلط شدم که بیچاره حماقت خودت را گردن امام نینداز. بعد از کمی نفس چاق کردن تصمیم گرفتم تلاش دوبارهای برای رسیدن به ضریح انجام بدم. یاد آهنگ «این آخرین تلاشمه واسه به دست آوردنت» ستار افتادم-عاشق این آهنگم- ولی بلافاصله مثل کارتونها این فکر رو از ذهنم پاک کردم.اومدی زیارت بچه. یه خورده این بیناموسیها رو بیخیال شو.
این بار مثل بچهی آدم مسیر رو از خادمین حرم میپرسیدم تا دوباره اشتباه نکنم. دلم تاپ تاپ میزد. چند سالی بود که موفق به زیارت نشده بودم. اشک شوق از چشمانم سرازیر شده بود. آن قدرها هم که فکر میکردم شلوغ نبود. یعنی شلوغ بود ولی میشد به ضریح رسید. برای منی که ازآن در کذایی رد شده بودم این جمعیت دیگر چیزی نبود. صدای جیغ از قسمت بانوان به گوش میرسید گویی در آن سمت گیس و گیسکشی مفصلی به راه بافتاده بود. همراه جمعیت حرکت کردم وهر لحظه به ضریح نزدیکترمیشدم که ناگهان فشاری روی شانه و سرو گردنم احساس کردم گویی بار سنگینی را روی سرم گذاشتهام. در دلم گفتم:خداوندا خودم میدانم که بارگناهان بسیاری را به دوش میکشم ولی فکر نمیکردم که درست در چند قدمی امام غریب همهی این بار را با هم بر من وارد خواهی کرد. ولی از طرف دیگر با خودم اندیشیدم که مردک گناه کردی حالا هم باید تاوان بدهی. تو که از این فشار اندک مینالی عذاب جهنم را چگونه خواهی کرد. پس بیخیال نالیدن شدم که ناگاه صدای دادو بیداد ملت مرا به خود آورد که فریاد میزدند: آقا بیا پایین لهمون کردی. نگاهی به بالای سرم انداختم. بله فشار وارده متعلق به وزن مردی بود که بعلت فشردگی جمعیت تصمیم گرفتهبود از روی سروکلهی ملت بینوا خودش را به ضریح برساند. حالا چند نفردر این حین دچار مصدومیت شدند بماند.
بالاخره خودم را به ضریح رساندم. آرامش عجیبی به من دست داد. ولی خب نمی توانستم زیاد بمانم و فشار جمعیت مرا از محوطه خارج کرد.
من بالشخصه معتقدم که میتوان از کمی دورتر هم به زیارت پرداخت ولی گویی چیزی دلت را میلرزاند و تو را به سمت خودش میکشد. آری آن آرامش عجیب تو را به سمت خودش میخواند.
امیدوارم که همهی دوستداران اهل بیت نصیبشان شود.
پی نوشت: نمیدانم چرا نردهای کنار ضریح مبارک نمیکشند تا بتوان بهطور منظم به زیارت پرداخت و اینگونه مسائل هم پیش نیاید.
رپورتاژ: چاپ و بسته بندی پویا فراز خلاق
۷ سال قبل
1 comments:
نوشته زیبایی بود، بیان احساسات و احوال و ...
از آخرین پست به عقب برگشتم، به این پست رسیدم
شخصیت پیچیده ای دارینا ...
"من بالشخصه معتقدم که میتوان از کمی دورتر هم به زیارت پرداخت ولی گویی چیزی دلت را میلرزاند و تو را به سمت خودش میکشد. آری آن آرامش عجیب تو را به سمت خودش میخواند."
این هم زیباتر از همه
ارسال یک نظر