تازه از ماموریت به منزل مراجعت کرده بودم که بانوفرمودند فردا عروسی یکی از صمیمیترین دوستانشان است و باید حتماً دعوتشان را لبیک بگوییم. بندهی بیچاره هم که هنوز ترس پرواز با توپولوف و خستگی ماموریت در تن و جان و روح و روانم باقی مانده بود، تحت تاثیر دلایل محکم بانو متقاعد- شما بخوانید مجبور- شدم که باید در مراسم فوق الذکرحضور دشمن شکنی داشته باشیم. القصه صبح روز بعد آمادهی فراهم کردن مقدمات حضور پرشکوهمان بودیم که دیدم ای دل غافل، کت و شلوارم در محل مربوطه آویزان نمی باشد. علت را از بانو جویا شدم فرمودند روز قبل برای نو نوار شدن به خشک شویی داده و فراموش کرده اند که تحویل بگیرند وبلافاصله راهحلی ارائه نمودند که: اصلاً کت و شلوار سورمئهای عروسی بیشتر به تو میآید وپسندیدهترآن است که همان را بپوشی.
من هم که حس نوستالِژیکم با این حرف بانو قلمبه شده بود در تصوراتم خودم را خوشتیپترین فرد عروسی تصور میکردم.
زمان حرکت به سمت تالاربود و من هم به سمت کت و شلوار نازنینم رفتم و تلاش خود را برای پوشیدنشان آغاز کردم. از آن جهت میگویم تلاش چون بد مصب، شلوار را عرض می نمایم، هیچ رقمه حاضر نمیشد به تنم برود، البته دروغ چرا یک بار توانستم ایشان را به بالا برسانم که آن یک بار هم دکمه درحسرت وصال شیرازه سوخت. باور نمی کردم که 10 کیلوی ناقابل افزایش وزن، چنین تاثیری روی این لباس های گور به گوری داشته باشد.
ناچاربهترین و تمیزترین لباس موجود در کمد را پوشیده و به همراه بانو به راه افتادیم. در راه نق های بسیار زدم که وضعیت لباسم خوب نیست، عروس و داماد و خانوادهشان را نمیشناسم و... ولی داستان حرف های من همان داستان آب در هاون کوبیدن بود و بس. از بد حادثه به مقصد که رسیدیم هیچ آشنایی دم در تالار نبود تا بانو این بندهی حقیر را به ایشان معرفی نماید تا حداقل آشنایی مختصری صورت بگیرد، بانو هم در کمال قساوت قلب این بندهی حقیر را با جماعت سیبیل کلفت تنها گذاشت و خود به جمع بانوان در قسمت جداگانهی تالار شتافت.
نگاهی به تالار انداختم و گوشهی دنجی را انتخاب کردم و در زیر نگاه پرسشگر، سنگین و کمابیش تحقیرآمیزدیگر آقایان، روی یکی از صندلی ها جلوس نمودم. مجلسی بود بس مجلل و علی القاعده بنده با لباس غیر رسمی خودم انگشت نمای مجلس بودم (خودمن بالشخصه با لباس های اسپرت حال میکنم).
لحظاتی بعد خوانندهی محترم شروع به خواندن ترانهای بس زپرتی نمود وعدهای جوان سرخوش شروع به انجام حرکات موزون کردند. بعضی مسائل را فقط مختص جنس لطیف می دانم یا اینکه حداکثر بصورت مختلط می پسندم،ترقص هم یکی از همان موارد است. اصولاً لولیدن جنس خشن و گردن کلفت در داخل همدیگر، به بهانهی حرکات موزون از نظر من چندشآوراست. علیایحال این بندهی حقیر تصمیم گرفتم برای اینکه میزان علاقهی خودم را به این دو کبوتر عاشق نشان دهم از دست زدن فروگذار نکنم شاید به این طریق از زیر بار نگاههای سنگین اطرافیان خلاصی پیدا کنم. اما چشمتان روز بد نبیند شروع کردن به دست زدن همان و برگشتن کل سالن به سمت من همان. البته مسئلهای که موج نگاه های تحقیرآمیز جمعیت را به سمت من سرازیر کرد سبک دست زدن نافرم و ناهماهنگ من، وضعیت پوشش ویا حتی نشستن تک وتنهایم پشت یک میز شش نفره نبود، بلکه موضوع، پاره شدن رشتهی مباحث عمدتاً بی ربط به مجلس ِ مهمانان گرام، بر اثر صدای دست زدن بنده بود. ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و میبایست برای نشان دادن شدت ارادتم به عروس وداماد به دست زدن ادامه میدادم و البته همزمان زیر لب بابت متقاعد شدنم در شب گذشته به خودم لعنت می فرستادم.
گذشت تا موقع شام رسید اینجا بود که ماجرا وارد فاز پیچیدهتری شد. از زیر چشم خانوادههای دو طرف را میدیدم که جداگانه در حال صحبت با هم هستند وهر چند لحظه از دور نگاهی به من میاندازند. جلسات جداگانه که به پایان رسید نمایندگان دو طرف به سمت یکدیگر آمدند و مذاکرات برای بررسی هویت من وارد مرحلهی جدیدتری شد و دوباره همان نگاهها بود که آغازیدن گرفت. من هم که دیده بودم آب از سرم گذشته است مشغول خوردن شام شدم ولی چه شامی؟ احساس مردهخورهایی را داشتم که در مراسم عزا بدون اینکه بدانند متوفی زن بوده یا مرد صرفاً جهت خوردن غذا به مراسم میآیند. البته مطمئناً آنها غدا برایشان کوفت نمی شود ولی برای من شد. احساس میکردم به جای غذا سنگ خورده ام و تنفس برایم مشکل شده والبته متوجه شدم که آن بندگان خدا هم مذاکراتشان بدون یافتن هیچگونه ارتباطی بین من و این مجلس به پایان رسیده واز شواهد این طور به نظر می رسید که پیش خود گفته بودند این پرس شام هم صدقهی سر این دو نوگل تازه شکفته واز خیر اینکه با یک تیپا مرا به بیرون از تالار پرت کنند گذشتهاند.
مراسم که تمام شد مشتاقانه منتظر بانو ماندم تا به واسطه ی ایشان لکهی ننگ مرده خور بودن را از پیشانی خود پاک کنم و دم آخری اعادهی حیثیت نمایم. خلاصه بانو آمدند و من با غرور و در حالیکه سینهی خود را جلو داده بودم پشت سر بانو به سمت عروس و داماد حرکت کردم- آقای داماد تا آخر مراسم به قسمت مردانهی تالار رخصت دیدار عنایت نفرموده بودند، گویا در این گونه تالارها دامادها برای ساعاتی تغییر جنسیت می دهند که حضورشان در قسمت بانوان بلا اشکال است- تا مرا معرفی نماید و بعد هم که نوبت روبوسی با داماد و خوش و بش و خداحافظی با فامیل های عروس و داماد بود که مدام نگاهشان را از من میدزدیدند.
در راه بازگشت مدام به عروسیهای شمال خودمان فکر می کردم. مراسمی که زن وشوهرها در کنارهم، از بودن در مراسم لذت میبرند. مراسمی که در بعضی مناطق گاه چند شبانهروزبه طول میانجامد. مراسمی که علیرغم مختلط بودن هیچ اتفاق خاصی هم در آنها رخ نمی دهد.
................................................................
همچناننوشت: به خواندن روزانههای پنگول ادامه دهید چون من همچنان روزانههای پنگول را در اینجا مینویسم.
قبلاًنوشت: من مختصری از همین متن را قبلاً اینجا نوشتهبودم.
مردهخورنوشت: مراسم ختم مادرم بود. فرد غریبهای هم وارد مراسم شد و پس از صرف شام، هنگام خروج از منزل رو به برادرم گفت: خدا شهیدتان را بیامرزد.
آخرنوشت: این متن اولین تجربهی من دراین سبک است. به شدت از هرگونه انتقاد و پیشنهاد استقبال میکنم.
رپورتاژ: چاپ و بسته بندی پویا فراز خلاق
۷ سال قبل
0 comments:
ارسال یک نظر