
غروب شده،برادرت با کیسهی دارو به داخل اتاق میرود. لحظاتی بعد صدای گریهاش فضای خانه را پر میکند. تو، پدر و خواهر بزرگترت سراسیمه به سمت اتاق میدوید. به در نرسیدهای که با فریاد پدر، خواهرت بلافاصله تو را بغل گرفته و به داخل اتاقت میبرد.
میخواهی به سمت اتاق بروی ولی هر بار با سد برادر، خواهر و پدرت که گریه امانشان نمیدهد روبرو میشوی. پدرت را تا کنون اینگونه تکیده ندیدهای.
خانهتان کمکم شلوغ میشود. دلت شور میزند ولی مدام فکری که به ذهنت هجوم آورده را به عقب میرانی.
دیگر شب شدهاست. در این فاصله بارها اعضای خانواده تو را به آغوش کشیدهاند و تو قطرات اشکشان را روی صورتت حس کردهای ولی همچنان آن اتاق برایت حکم سرزمین ممنوعه را دارد و تو هم برعکس همیشه سوالدانت خشک شده .
وقت خواب است. توی بد مروت بد عادتی هم داری. باید موقع خواب با موهای مادرت بازی کنی تا خوابت ببرد.