وقتی بابا مامان رفتند تو اتاق خواب و در رو بستند، عجله نکن، کمی صبر کن؛ بعد ناگهان بدو و در اتاق رو باز کن.
بابا و مامان غافلگیر شدن رو دوست دارند.
۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه
چگونه کفر بابا و مامان را با هم در بیاوریم
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
چگونه کفر بابا را در بیاوریم 1
وقتی مهمان دارید وسط صرف ناهار به دستشویی برو و از آنجا بلند داد بزن:
باباااااااااااا بیا منو بشوووووووووووووووووووووور.
بابا دوست دارد به مهمانها نشان دهد که چقدر به بهداشت اهمیت میدهد.
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
خود اقراریهای من
به واسطهی دوست بزرگواری به مجلس خود اقراری دعوت شدم.
این شما و این هم خود اقراریهای من. چه کوتاه و چه بلند.
بدترین اتفاق: خدا پدر مادرتان را برایتان نگه دارد.
خوبترین اتفاق: تعارف کردن آدامس به همه -در یک جمع دوستانه- الا به کسی که بعدها عیال جان شد و با همین عمل شنیع در ذهنش برای همیشه ثبت شدم.
بدترین تصمیم: رد پیشنهاد پدرِخیاطِ دختر همسایه که گفته بود در صورتی که دامادشان شوم برایم لباس زورو خواهد دوخت.
بزرگترین پشیمانی: خب وقتی بدترین تصمیم را گرفتم طبیعتا به دنبالش بزرگترین پشیمانی سراغم آمد.
فرد تأثیرگذار زندگی: دوست دوران کودکیام که دوست دخترش را به من بخشید و با این کار بخشندگی را به من آموخت.
آرزوی زندگی: انشاءالله با اجرای طرح تهوع اقتصادی وضعم آنقدر خوب میشود که با تصویب لایحه حمایت از خانواده بتوانم نقش کوچکی در اعتلای ایران اسلامی داشته باشم.
اعتقاد به معجزه: اف بر ما و همنسلانمان که علیرغم درک معجزه هزاره سوم باز هم به معجزه بیاعتقاد باشیم.
اعتقاد به خوششانسی: وقتی در چتروم یاهو از بین آنهمه آدم برای عیالجان پیغام فرستادم فهمیدم که عیال جان چقدر خوششانس بوده است. از آن روز به شانس اعتقاد پیدا کردم.
خیانت: برای آقایان مشکلی ندارد. انشاءالله لایحه که تصویب شد قانونیاش هم میکنیم.
عشق: مفهوم دستمالی شدهای شده، من دیگر دستمالیاش نکنم بهتر است. اصولا دستمالی کردن خوب نیست، قباحت دارد.
دروغ: یک سال و اندیست دیگر دروغ کوچک نمیگویم.ایمان آوردهام که دروغ هرچه بزرگتر باورش آسانتر.
از که بدم میآید: از کارل فریدریش گوس که با «قوسِ گوس»اش یا به قول استاد ترک زبانمان: «گوس گوس»اش، باعث شد دو ترم موفق به پاس کردن فیزیک دو نشوم. لعنت خدایان بر تو باد.نمی دانید برای بار سوم چه استرسی داشتم. جناب گوس تمام آبروی چندین سالهام را داشت به باد فنا میداد. البته پایهام قوی شد.
تا به حال دل کسی را شکاندهاید: متاسفانه در دومرحله با حمایت پیدا و پنهان ایادی داخلی و خارجی استکبار دل فردی را شکاندهایم .خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: این اسم با توجه به ملاحظات کنسیوپکتالی در واکاوی نظرات کرازماتیک زیدکوویچ انتخاب شده.
از بچههای وب چه کسی را بیشتر دوست دارید؟ بدون هیچ توضیح اضافه آقای کمالی. یعنی من دیوانهی این مرد هستم. هر وقت دلم از سختیهای روزگار میگیرد به وی پناه میبرم. خدا ایشان را برای وبلاگستان فارسی حفظ کناد. الف دعا رو حال نمودید؟
تعریفی از زندگی خودم: کسی که میدانست چه میتواند باشد ولی نخواست که آن چیزی که میدانست میتواندباشد، باشد.
خوشبختی: آنهایی که زیاد فکر میکنند کمتر احساس خوشبختی میکنند.
این واژهها یادآور چه چیزی برایتان هستند؟
هلو: وزیر بهداشت / قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
خدا: EYES WIDE SHUT، همین.
امام حسین: مظلومیت در زمان خود و مظلومیت بیشترش در زمان حال/ آقا یه کم بیشتر بریز واسه مریض میخوام.
اشک: پسرکی که کنار در مهدکودک به مادرش میگفت: مامان نمیدونم چرا اینجا میرسم از چشمام واسه خودش اشک میاد. مدیونم هستید اگر فکر کنید آن پسر بچه من بودم.
کوه: از پشتش برای تحقیر استفاد میشود. جلویش را نمیدانم.
فرار از زندان: اعتقاداتت را زیر سوال ببر و از زندان وبلاگ آپ کن. نیازی به فرار نداری. رهایت میکنند.
هوش: مدیر راهنماییمان سرِ صف صبحگاه پشت بلندگو داد زد: «این پنگول بیهوش کیه که تیزهوشان قبول شده و همه دارند دنبالش میگردند ولی خودش انگار نه انگار؟». پینوشت: لذت بردید چگونه پز دادم؟
خواهر زن: عدهای معتقدند که خواهر زن، نان زیر کباب است. ما که نداریم. خلاص.
رنگ چشمهایم: رنگ چشمام خیلی عجیبه( با ابراز ارادت و علاقه به آهنگ چشماتِ مهرنوش که در این فضای نابهنجار موسیقی ایرانی با یک آهنگ ساده و دلنشین لذت را به من هدیه میکند).
رنگ مورد علاقه: همان رنگی که اخیرا انعکاس نورآبیاش میکند.
جواب تلفن و ارتباطات: نمیدهم. جواب تلفن را میگویم. لطفا مزاحم نشوید. ارتباطاتمان هم همیشه در حال پاره شدن توسط کشتیهای عبوریست. تعریفی ندارد.
کلام آخر: خداوکیلی همهی جوابا رو خوندی؟
ادامهی بازی را از جانب خودم عقیم میگذارم. هر کسی خواست ادامه بدهد خبرم کند تا بخوانمش.
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
یک دستگاه DVD Player تاریخساز موجود است
دو سه سال پیش متوجه شدیم که دستگاه DVD Player مان بعضی از فرمتهای ویدئویی را پشتیبانی نمیکند لذا مجبور شدیم دستگاه دیگر و به روزتری ابتیاع نماییم. این وسیله جدید بنده خدا هر فرمت شناخته و ناشناختهای را پشتیبانی میکرد و همچنان هم میکند(پشتیبانی را عرض مینمایم). فقط متاسفانه بعد از مدتی دیگر صفحهای که دیسک را به داخل دستگاه میبرد خودمختار شد و از آن زمان تا کنون وقتی بیرون میآید بدون اینکه شما دکمه بستن را فشار دهید سرخود پس از چند لحظه به داخل دستگاه میرود. گاهی فرصت میشود که دیسک را داخلش بگذاری و گاهی هم نمیشود. من هم که ماشالله به قول عیال جان، آخر خونسردی و بیخیالی تا کنون فرصت اینکه بنده خدا را به تعمیرگاه ببرم را پیدا نکردهام.
روزی از روزها یکی از بستگان که زیاد به منزل ما رفت و آمد دارد میهمان ما بود و من هم میخواستم نسخه زیرنویسشده مسابقه لحظه حقیقت(THE MOMENT OF TRUTH) را برایش بگذارم تا ببیند. ناگفته نماند که نکند یک وقت به تبحر ما در زبان انگلیسی شک کنید من خودم زبانم قدرتیِ خدا توپ توپ است و برنامه را بدون زیرنویس دیدهام. نسخه زیرنویسشده را فقط جهت میهمانمان تهیه کرده بودم و لا غیر. خلاصه در حین گذاشتن DVD دستگاه فوق الذکر دوباره خودمختاریاش گل کرد و چند باری حالمان را گرفت. داشتم از خودمختاری و زبان نفهمیی و اینکه هنوز فزصت نکردهام به دست تعمیرکار بسپرمش میگفتم که دیدم میهمان گرامی با تعجب مرا نگاه میکند و سرش را میخاراند.داستان را که پرسیدم فهمیدم ظاهرا چند باری که ایشان از دستگاه استفاده نموده از شانس خوبش فرصت گذاشتن دیسک را هم پیدا کرده ، از این روتمام این مدت فکر میکرده که این خودمختار بودن یکی از خصوصیات روزآمد این دستگاه است که وقتی دیسک در داخلش قرار میگیرد وزن دیسک را احساس نموده و اتوماتیک آنرا به داخل دستگاه میبرد.
علت چنین اشتباهی ریشه درعدم آگاهی میهمان گرامیمان داشت که باعث شد یک مسئله عجیب به نوعی با یک سری توجیهات نه تنها عجیب به نظر نرسد بلکه قابل قبول و معمولی جلوه کند. آگاهی نداشتن و عدم درک شرایط یکی از مشکلات جامعه امروزی ماست. همین عدم اطلاع است که باعث میشود حرفها و سخنان بیپایه واساس مشتری پیدا کند. دروغهای بزرگ پذیرفتنی جلوه کند و کار به جایی برسد که برگ برنده عدهای پشت کوهها و مناطق دورافتاده -که طبعا عنصر آگاهی و اطلاع در آنها کمتر است- عنوان شود.
غرب زده و از خودبیگانه نیستم ولی همین عنصر آگاهیست که باعث میشود در کشوری مانند فرانسه دانشآموز و کامیوندار هماهنگ با هم در اعتراض به افزایش تنها دو سال به سن بازنشستگی دست به اعتراض و اعتصاب بزنند ونسبت به سیاستهای دولت و تاثیر آن بر آتیه خود حساس باشند. اما اینجا....
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
استکبار گاهی دوست داشتنی میشود
رییس کل بانک مرکزی اعلام کرد : طبق آمار بانک جهانی، ایران 100 میلیارد دلار ذخایر ارزی دارد که اگر اینکه آنها میگویند درست است چنین کشوری نمیتواند به بنبست بخورد.
در رابطه با همین راستا:
1- آمار ذخایر ارزی ما را استکبار جهانی باید بدهد یا خودمان؟
2- حالا که استکبار جهانی به جای خودمان آمار ذخایر ارزی ما را میدهد. لا اقل بگوییم این آمار درست است یا نه؟
3- اگر این آمار درست است دیگر چرا در درست بودن آن تشکیک میکنیم؟
4- اگر درست نیست دیگر چرا از آن سواستفاده خبری میکنیم؟
5- از کی خبرهایی که از طریق موسسات و رسانههای وابسته به استکبار در مورد ما منتشر میشود معیار و مقیاس قرار گرفتهست؟
6- اگر خبرهای استکبار در مورد ما صحیح است پس تکلیف ما در مورد سایر خبرها که ارکان نظام را هدف گرفتهاند چیست؟
7- اگر همهی خبرهای استکبار صحیح نیست، معیار و میزان تشخیص درست و نادرست بودن چیست؟
8- تا خرداد 88 میزان رای مردم بود. میزان جدید چیست؟
9- استکبار غلط کرده در مورد ذخایر ارزی ما نظر داده .
10- مورد شماره 9 فصل الخطاب بوده است.
۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
«گوگل ریدر بمیری، مرگ وبلاگ رو نبینی» یا «گوگل ریدر چی کرده ؟ وبلاگ رو نابود کرده»
1- ابتدا ملت وبلاگ خواندن را به کناری نهادند. دیگر کسی به خود وبلاگ برای خواندنش مراجعه نمی کرد. به قول شراگیم ملت مفت خوان شدند. دیگر کسی زحمت خواندن و کامنت گذاشتن به خودش نمی داد. خیلی زحمت می کشید با موس کلیکی می کرد و چراغی به عنوان لایک را روشن می کرد.
2- کم کم خواندن وبلاگ های بلند در خود گوگل ریدر(با توجه به محیط یکنواخت و تکراری آن) هم فراموش شد. ملت حوصله ی خواندن وبلاگ های بلند را نداشتند(استثنا جزء قاعده نیست).
3- با توجه به اقبال ملت به گوگل ریدر وبلاگ های مینی مال و مینیمال نویسی طرفدار پیدا کرد. این علاقه دو طرفه بود. چون هم مینیمال نویس انتظار کامنت نداشت و هم مخاطب بدون اینکه وقت زیادی برای یک پست بگذارد می توانست متنی را بخواند. مینیمال نویس چون زیاد خوانده می شد لایک های زیادی می گرفت و راضی بود و مخاطب هم به جای خواندن یک پست بلند، چندین پست کوتاه می خواند و تیریپ روشنفکری خود را هم حفظ می کرد.
4- وبلاگ ها و پست های مینیمال که اندکی نیاز به تفکر داشتند به کناری نهاده شدند. در عصر تکتولوژی ملت زیاد حوصله ی فکر کردن ندارند. باید همه چیز راحت الحقوم باشد. وقت طلاست. اصلا اگر حرفی برای گفتن داری چرا آن را به زبان ساده نمی گویی؟ وبلاگ های مینیمال سر دستی اوج گرفت. من یک داماد می خواهم. من دوست دختر ندارم. عروس خانوم چی کاره س؟
5- کم کم وبلاگ های سر دستی هم دل مخاطب را زد آخر تا کی باید دنبال دوست دختر و دوست پسر گشت؟ وبلاگ ها یک کلمه ای شدند. طرف یک کلمه می نوشت و مخاطب برداشت خودش را می کرد: عنوان : دستشویی/ متن پست : اهم.
6- کلا وبلاگ و وبلاگ نویسی تعطیل شد. این سوسول بازی ها مربوط به اواخر قرن بیستم و دهه ی اول قرن بیست و یکم بود. این همه خبرگزاری معتبر وجود دارد دیگر چه نیاز به وبلاگ؟
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
آش نخورده و دهن سوخته
شما که تعلق خاطری به من داشتید و قبل از ازدواجم از آن دم نمیزدید، دیگر چرا داستان عشق نهانتان را با عیالجان در میان میگذارید؟
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
مگسان جان برکف
تازه مشغول کار شده بودم. گرمای هوای جنوب بود وگودالهای فاضلاب پشت کاروانها که سرریز کردن آنها باعث شده بود مگسهای زیادی اطراف کاروانها در تردد باشند. کافی بود در کاروان لحظهای باز شود تا لشکری از مگسها در انوع مختلف مهمان اطاقت شوند، البته اگر بتوان به حشراتی که از سروکولت بالا میرفتند، تمام تنت حتی جاهای بی ناموسیاش را هم در مینوردیدند، در کمال وقاحت جلوی چشم میزبان که شما باشید در هوا مراوده میکردند و چند قدم آن طرفتر توله پس میانداختند، عنوان مهمان را اطلاق کرد.
درواقع در آن وضعیت نیازی هم به باز کردن در نبود. درزهای فراوانی که کارونها داشتند -ومن و همکارم هر کاری میکردیم نمیتوانستیم به طور کامل بپوشانیمشان- خودشان نقش هزار بار باز و بسته کردن در را بازی میکردند. اگر میخواستیم از حشرهکش استفاده کنیم به علت تعداد زیاد و جایگزین شدن سریعشان - در رابطه با راستای همان وقاحتی که در مراوده داشتند- باید هر چند دقیقه یک باراطاق را ترک میکردیم تا مبادا خودمان اسیر حشرهکش نشویم، از طرف دیگر در آن گرمای وحشتناک ترک کردن اطاق اصلا مقرون به صرفه هم نبود. کافی بود چند دقیقه اتاق را ترک میکردیم تا آب مغزمان خشک میشد و ما میماندیم و یک مغز چروکیده.
لذا تصمیم گرفتیم به روش سنتی استفاده از مگس کش رو بیاوریم که در طول تاریخ هم امتحان خود را پس داده بود.
طی یک بعد از ظهر آنقدر از این حشرات موذی کشتیم که تقریبا هنگام قدم زدن روی لایهای از اجسادشان حرکت میکردیم. قتل عام وسیعی بود. از شما چه پنهان کمی تا قسمتی هم احساس آغا محمد خان بودن به من دست داد(البته تاکید میکنم به جهت خونخواری نه جهات دیگر) ولی حتی اندکی از جمعیتشان کاسته نشد. به جای یک مگس کشته شده، چندین مگس قبراق و سرحال و آماده مرگ وارد اتاق میشدند. لامروتها به گونهای به سمت ما شیرجه میزدند که حملات انتحاری خلبانهای ژاپنی در جریان جنگ جهانی دوم به سمت کشتیهای آمریکایی (کامیکازه) در مقابلش هیچ بود. حقیقتا خسته شده بودیم واین خستگی اگر چه جسمی هم بود ولی بیشتر روحی بود و ناشی از اینکه نتوانسته بودیم یک مشت حشره ناچیز را به راه راست بیاوریم. تصمیم گرفتیم تا زمان رسیدن ماشین لجن کش با آنها مدارا کنیم و سر به سرشان نگذاریم. راستش جواب هم داد تا یکی دو روز بعد که لجنکش به منطقه رسید نه ما ذهن و روان و جسممان را خسته کردیم و نه آنها مثل سابق به کاروان ما هجوم آوردند. زندگی مسالمت آمیز جواب داده بود. آنها اجازه داشتند به تمام سوراخ سنبههای ما سرک بکشند و ما هم مراقب بودیم که گزک به دستشان ندهیم تا دوباره به سمت اتاقمان لشکرکشی کنند. ماشین لجنکش که فاضلابها را تخلیه کرد و چشمهی جوشان تغذیهی مگسان خشکید نسلشان هم کم کم رو به زوال گذاشت.
گاهی اوقات باید با مگسان آویزان و از همه جا رانده شدهای که به منابع سرشاری متصلند و از آنها تغذیه میکنند مدارا کرد. درحقیقت سرو کله زدن با این حشرات تا وقتی که آن منابع (منابعی که خود فاسدند و از این حشرات برای بقا و گسترش فساد وجودی خود استفاده میکنند) پابرجا هستند کاملا بیفایده است و کار را بدتر میکند. تلاش برای به راه راست آوردنشان بیفایده است چون از اساس بی اساسند و متکی بر فساد. حشرات وقیحی که قبح هیچ کاری را درک نمیکنند و از این رو ترسناکند و در عین حال قابل ترحم.
مشکل اصلی همان طور که گفته شد نه این مگسان که منابع فساد هستند. آنها هستند که باید خشکیده شوند. منابعی که اگر خوب بنگریم خودمان با سهلانگاریهای دنبالهدارمان باعث و بانی ایجادش بودهایم.
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
مرثیهای برای نابودی یک لهجه
تاسف باراست که حتی در خانواده ما هم که همهمان لهجه گیلکی را بلد بودیم و هستیم، نسل بعد از ما دیگر توانایی سخن گفتن با این لهجه را ندارد واین گونه است که تا چند سال دیگر باید فاتحهی لهجهی گیلکی را خواند، این لهجه نابود میشود تا استهزاء کنندگان سرخوش از موفقیت خود به دنبال لهجه و فرهنگ دیگری بروند.
خدا لعنت کند شمایانی را که لهجهی اصفهانی را شیرین خواندید و به تمسخر لهجه گیلکی پرداختید.
آری با شما هستم که تاریخ و فرهنگ قومی را با نیشخندتان به نابودی کشاندید. خدا نابودتان کند
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
Same Same
میگویند درتصاویری که از معدود رسانههای کره شمالی منتشر میشود کیم جونگ ایل سوار بر اسب سفیدیست که از آسمانها و میان ابرها لطف کرده و قدم بر خاک کرهشمالی میگذارد و البته پسر پاکنژادش نیز وی را همراهی می کند.
آری دیکتاتورها در سراسر جهان به مانند هم هستند.
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
یادش به خیر؟
شما یادتون نمیاد
یه زمان دفترچهای به اسم «دفترچه بسیج اقتصادی» بود که باهاش سیگار و کبریت و پودرلباسشویی میدادند.
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
از اعترافات یک بدهکار
مطمئن باشید هروقت کسی که بهتون بدهکاره شما رو میبینه، بدهکار بودنش یادش میاد ولی به روی خودش نمیاره.
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
من اینجا بس دلم تنگ است (2)
نمیدانم چه سریست که اندک روزهای باقی مانده تا برگشتن به خانه، این همه کش میآیند لامصبها.
حتی غروبهای جمعه پیششان لنگ میاندازند.
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
اخلاق گند من
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
من اینجا بس دلم تنگ است
گاهی اوقات فقط و فقط آرزویی که برای خیلیها در سراسر دنیا خاطرهس، میشه موتور محرکهی من واسه رفتن و نموندن:
« آزاد نوشتن »
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
حرف تو حرف
- آقای مایلی کهن نظرتون درمورد بازی تیمتون چیه؟
+ تو چرا به من می گی آقا؟ آقای واقعی اونایی هستند که نون ندارند بخورند و صورتشون رو با سیلی سرخ می کنند. چرا مملکت این طوری شده؟ چرا به هر ننهقمری میگن آقا؟ چرا مسئولین به کارهای فرهنگی بی توجهن؟
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
حرف راست رو باید از بچه شنید
من شغلم به گونهای ست که اکثرا در بیابانها هستم.
- بابایی کجا میخوای بری؟
+ دارم میرم بیابون پسری.
- شترا بیابون میرن بابایی.
۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه
من همیشه معتاد بودم
از بچگی هر بار بر سر جمع کردن یک سری وسایل کلید میکردم. ناجور هم کلید میکردم. به نحویکه داد همه را در میآوردم و در میآورم.
دبستان که بودم عشق جمع کردن عکسهای بروس لی، جکی چان و سیلوستر استالونه بودم. آنقدر عکس از این دوستان رزمیکار جمع کردم که خانواده از دستم خسته شدند که چرا پولهایت را خرج خریدن این عکسها میکنی و دیگر حق این کار را نداری. نکته جالب این بود که من حتی یک فیلم هم از آنها ندیده بودم و مثل هژیر فقط تعریف فیلمها را شنیده بودم. بعد از آن مخالفتها بود که من دست به ابتکار جدیدی زدم. عکس که میخریدم به همکلاسیهایم میدادم تا پشت عکسها از آن جملههای کارت تبریکی بنویسند و عکسهایی که خودم خریده بودم را به من تقدیم کنند. گاهی حتی دوستانم هم خبر نداشتند که عکسی را به من تقدیم کردهاند چون زحمت نوشتن مطالب به اسم آنها را هم خودم کشیده بودم. این گونه بود که به بهانه هدیه مجوز ورود عکسها به منزل را میگرفتم.
بزرگتر که شدم یک سری آدامسهایی به بازار آمد که داخلشان عکس فوتبالیستهای خارجی را قرار میدادند. آدامسهای تقریبا گرانی برای آن زمان بود و من شدم خورهی جمع کردن آن عکسها. باز هم شورش را در آوردم و اعتراض پدرم را باعث شدم. اما این بار با حمایت سایر اعضای خانواده و با استدلال مدبرانهشان که «باید خدا رو شکر کنیم مثل بقیه بچههای محله به کارهای خلاف وارد نشده و فقط عکس جمع میکند» پدرم بیخیال موضوع شد و اینگونه بود که کار به سواستفاده از همکلاسیها کشیده نشد. ذکر این نکته لازم است که اکثر بچههای محلهمان معتاد بودند و بعدها هم دونفرشان خودکشی کردند.
شیرینترین اعتیادم که هنوز باقیست اما نه به شدت آن موقع،اعتیادم به خریدن روزنامه و آرشیو کردن آنها بود. از دنیای ورزش و کیهان ورزشی گرفته تا بعدها هفته نامه سینما و بزرگتر که شدم و دوران دانشگاه رسید روزنامههای جامعه و نشاط و صبح آزادگان و صبح امروز و... تقریبا هر روز همهی روزنامههای اصلاح طلب را میخریدم. گنجینه باشکوهی فراهم کرده بودم که به آن میبالیدم. اما بعد از ازدواج به دلیل آنکه منزل استیجاری کوچک بود نتوانستم آنها را با خودم ببرم و بعدها آن سرمایه عظیم به دلیل کمبود جا در منزل پدری بدون هماهنگی با من به صورت کیلویی فروخته شد.فکرش را بکنید؟ کیلویی.
۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
تخفیف همه جا هست
با خوشحالی زایدالوصفی رو کرد به من و گفت: ببین بالاترین اینجا هیتلر نیست؛ و ما در لابی هتلی در پکن نشسته بودیم.
نخواستم عیشش رو بهم بزنم. به روی خودم نیاوردم و مشغول وبگردیهای خودم شدم. سرعت وایرلسشون زیاد نبود ولی خب دندون اسب پیشکشی رو که نمیشمرن.
شب از نیمه گذشته بود که تصمیم گرفتیم از وایرلس مجانی دل بکنیم و کمی اطرف هتل بچرخیم. لپتاپامون رو گذاشتیم اطاقامون و زدیم بیرون. هوای خنک و دلچسبی بود.
لیدی ماساژ س کــــ ــ ــــ س، صدای مردی بود که چند متر اون طرفتر روی پلکان متروی نزدیک هتل نشسته بود. یه باره پای رفیقم سست شد. خندهم گرفته بود. آخه طرف زن و بچه داشت. این پا اون پا کرد و رفت سمتش. منتظرش موندم. رفته بود واسه مذاکره. اومد پیشم.
- می گه ساعتی 350 یوآن ولی اگه دو تا لیدی بخوایم برامون ارزونتر هم حساب میکنه.
لیدی رو با لهجهی غلیظ انگلیسی میگفت. قلبم داشت تند تند میزد. هوا تاریک بود وگرنه فکر کنم طرف متوجه چهرهم که رنگ بهش نمونده بود میشد. فکر میکردم تو این همه مدت منو شناخته باشه . ولی انگار نه اون منو شناخته بود و نه من اونو.
- اگه نداری من پولشو میدم، بعد برگشتیم ایران با هم حساب میکنیم.
اینو در قبال سکوت طولانیم بهم گفت.
این بار گُر گرفتم. اصلا موضوع رو نگرفته بود. بالاخره راضیش کردم که بیخیال همراهی من در این یکی مورد بشه و خودش تنهایی بره و رفت.
با نگاهم تا در هتل همراهیشون کردم.
یه کم بیرون موندم و اجازه دادم خنکای نسیم گرگرفتگیم رو آروم کنه. رفتم اطاقم. لپتاپم رو برداشتم و اومدم لابی.
هنوز بالاترین رو هیتلر نکرده بودند.