غروب شده،برادرت با کیسهی دارو به داخل اتاق میرود. لحظاتی بعد صدای گریهاش فضای خانه را پر میکند. تو، پدر و خواهر بزرگترت سراسیمه به سمت اتاق میدوید. به در نرسیدهای که با فریاد پدر، خواهرت بلافاصله تو را بغل گرفته و به داخل اتاقت میبرد.
میخواهی به سمت اتاق بروی ولی هر بار با سد برادر، خواهر و پدرت که گریه امانشان نمیدهد روبرو میشوی. پدرت را تا کنون اینگونه تکیده ندیدهای.
خانهتان کمکم شلوغ میشود. دلت شور میزند ولی مدام فکری که به ذهنت هجوم آورده را به عقب میرانی.
دیگر شب شدهاست. در این فاصله بارها اعضای خانواده تو را به آغوش کشیدهاند و تو قطرات اشکشان را روی صورتت حس کردهای ولی همچنان آن اتاق برایت حکم سرزمین ممنوعه را دارد و تو هم برعکس همیشه سوالدانت خشک شده .
وقت خواب است. توی بد مروت بد عادتی هم داری. باید موقع خواب با موهای مادرت بازی کنی تا خوابت ببرد.
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
این پست عنوان ندارد
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
بچه که بودیم
بچه که بودیم دلهای پاکی داشتیم. یادمه یه دختری تو محله مون به همراه خانوادهش زندگی میکرد به اسم الهام که به چشم خواهر برادری خیلی خوشگل بود و سنش هم از سن ما بیشتر( من اون موقع کلاس اول بودم و الهام هم به نظرم راهنمایی).
الهام، دوست دختر خیالی رفیقم سامان بود یعنی بعد که بزرگ شدم فهمیدم دوست دختر خیالیش بوده. بعد از ظهرها کارم شده بود این که سامان رو سوار دوچرخه کنم و به دیدار محبوب ببرم (یعنی از کنار در خونهشون رد بشیم). سامان با همون زبون بچگی مدام از زیباییهای الهام واسه من تعریف میکرد و من بابت اینکه دوست دختری به این قشنگی داره بهش غبطه میخوردم. البته بعدها فهمیدم که غبطه نمیخوردم و حسودی میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز سامان اومد و گفت که دیگه دوستش نداره. بهم گفت که اگه خواستی تو میتونی دوستش داشته باشی و من هم که تمام این مدت در خفا الهام رو دوست داشتم اصلا ازش نپرسیدم چرا، از خدا خواسته قبول کردم و من هم تو خیالم شدم دوست پسرالهام. تو خیال دنیای بچگیمون همین که خودمون یکی رو دوست می داشتیم اون دیگه میشد دوست دخترما.
مدتها کارم این بود که با دوچرخهی فسقلیم از کنار درشون رد بشم بلکه یک بار در خونهشون رو باز کنه. یک سال بعد الهام و خانوادهش از محلهی ما رفتند و من اولین و آخرین شکست عشقیم رو تجربه کردم.
غرض از همهی این حرفها این بود که:
آره بچه که بودیم دلهای پاکی داشتیم. همهچیمون رو به هم قرض میدادیم حتی دوست دخترهامون رو.
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
ماجراهای من و گوگل
میخواهی وارد اکانت خود شوی ولی صفحهای از گوگل جلوی رویت باز میشود که به تو اعلام میکند اکانتت غیر فعال شده است و باید برای دریافت کد تایید شماره موبایلت را وارد کنی. احساس هیتلر شدن به تو دست میدهد.
چند بار با فایرفاکس و اکسپلورر و اپرا و کروم امتحان میکنی.بیفایده است مدام همان پیج درخواست شماره موبایل را میبینی.میترسی که شمارهات را بنویسی. بچهی سربهراهی که نیستی،گوگل هم که صهیونیستیست کافیست پیامکی هم از آنها به دستت برسد. اوضاعت نورعلی نور میشود. این دلیل و صدها دلیل دیگر تو را از دادن شماره موبایل منصرف میکند.
در گوگل جستجو میکنی بلکه راهحلی پیدا کنی. در سایتی میخوانی که این امکان در ایران فعال نیست.
دوباره به آن صفحهی کذایی مراجعه میکنی. باز هم جرات نداری شمارهی اصلیت را بدهی. پس یک شمارهی الکی را امتحان میکنی. راست است . پیغام میدهد که این امکان برای کشور ایران فراهم نیست و تو میمانی با ترس و لرز بیهودهات از دادن شماره موبایل و اینکه که آدم هایی که در گوگل کار میکنند چقدر میتواند احمق باشد که علیرغم اینکه میدانند این امکان برای ایران فراهم نیست باز هم برای تو این صفحه را نمایش میدهند. با خودت میگویی این روزها به اختاپوس بیشتر از آدمیزاد میتوان اعتماد کرد.
در همین حین متوجه میشوی که وبلاگت هم جوانمرگ شده است. وبلاگ قبلیات را که در حملهای ناجوانمردانه از دست داده بودی و الان هم این یکی. فکر میکنی نکند گزارشت را به گوگل دادهاند که: یارو مشکل اخلاقی دارد. ولی خب تو که چیز خاصی ننوشتهای. ناگهان به ذهنت میرسد نکند آن عکس مربوط به پست روزی که من شامل برچسب 18+ شدم کار دستت داده است. ولی بعد به خودت میگویی درست است که گوگل درمورد شماره موبایل خنگبازی در آورده است ولی دیگر آنقدرها هم خنگ نیست.
تصمیم میگیری به گوگل ایمیل بزنی و بخواهی که اکانتت رو پس دهند. زیر لب زمزمه میکنی: اکانت ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز میدن. ایمیل میزنی و با زبان انگلیسی نصفه نیمهات عاجزانه از متولیان امور میخواهی که اکانتت را پس بدهند.تصمیم گرفتهای اگر اکانتت را پس ندهند کار را به مراجع بالاتر بکشانی و لشکر کشی خیابانی نکنی. بالاخره گوگل صاحب دارد. منتظر میمانی ولی جوابی دریافت نمیکنی. این کار را چندین بار تکرار میکنی ولی....
بعد از گذشت چندین روز با دوستانت مشورت میکنی میگویند اگر جواب ندادند ایمیل بزن و بهشان فحش بده. میگویند سکوت فایدهای ندارد . حق گرفتنی است. نگذار حقت را بخورند. دردلت میگویی کل اگر طبیب بودی سرخود دوانمودی.
در حال آماده کردن شعارهای مناسب، ببخشید فحشهای مناسب و زنای ذهنی با گوگل (گوگل زن است یا مرد؟)هستی که ناگهان جوابی از گوگل دریافت میکنی که از تو بابت اشتباهی که صورت گرفته معذرت خواهی کرده و میگوید که اکانتت دوباره در اختیارت قرار گرفته است. خوشحال میشوی که توانستهای حرفت را به کرسی برسانی. راستش از بس حرفهایت را به آرنج خودشان هم نگرفتهاند به نوعی دچارخود کم برتر بینی مضاعف شدهای.
انرژی میگیری حتی میخواهی علیه گوگل به دلیل مشکلات روحی که برایت طی این چند وقت بوجود آوردهاند شکایت کنی و غرامت بگیری. تقصیری هم نداری بالاخره کسی را پیدا کردهای که جوابگو باشد.