گاهی اوقات دل تو دلت نیست، واسه همین هی دل دل میکنی.
۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
گمشده در تناقض
فرمانده: ای پدرسوخته چرا وقتی دیدی بنده خدا چاقو خورده هیچ کاری نکردی؟
مامور: قربان یه سال و خوردهای هست که خود شمابه ما میگید اگه دیدیم یه لباس شخصی داره کسی رو می زنه دخالت نکنیم.
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
چگونه کفر بابا و مامان را با هم در بیاوریم 2
گاهی اوقات پیش میاد که بابا پول نداره و شام رو سبک میخورید.
این جور مواقع، فردا صبحش که مادربزرگ زنگ زد، فوری گوشی رو بردار و بیحرف اضافه بهش بگو:
«مادرجون ما دیشب شام، صبحونه خوردیم.»
بابا و مامان عاشق این هستند که تو حرفاتو در لفافه بزنی.
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
چگونه کفر مامان را در بیاوریم 1
بچسب به سینهی مامانت و حسابی شیر بخور. وقتی سیر شدی بلند شو برو پیش بابا، فرت و فرت بوسش کن.
بابا هم گاهی نیاز به توجه تو داره.
۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه
چگونه کفر بابا و مامان را با هم در بیاوریم
وقتی بابا مامان رفتند تو اتاق خواب و در رو بستند، عجله نکن، کمی صبر کن؛ بعد ناگهان بدو و در اتاق رو باز کن.
بابا و مامان غافلگیر شدن رو دوست دارند.
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
چگونه کفر بابا را در بیاوریم 1
وقتی مهمان دارید وسط صرف ناهار به دستشویی برو و از آنجا بلند داد بزن:
باباااااااااااا بیا منو بشوووووووووووووووووووووور.
بابا دوست دارد به مهمانها نشان دهد که چقدر به بهداشت اهمیت میدهد.
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
خود اقراریهای من
به واسطهی دوست بزرگواری به مجلس خود اقراری دعوت شدم.
این شما و این هم خود اقراریهای من. چه کوتاه و چه بلند.
بدترین اتفاق: خدا پدر مادرتان را برایتان نگه دارد.
خوبترین اتفاق: تعارف کردن آدامس به همه -در یک جمع دوستانه- الا به کسی که بعدها عیال جان شد و با همین عمل شنیع در ذهنش برای همیشه ثبت شدم.
بدترین تصمیم: رد پیشنهاد پدرِخیاطِ دختر همسایه که گفته بود در صورتی که دامادشان شوم برایم لباس زورو خواهد دوخت.
بزرگترین پشیمانی: خب وقتی بدترین تصمیم را گرفتم طبیعتا به دنبالش بزرگترین پشیمانی سراغم آمد.
فرد تأثیرگذار زندگی: دوست دوران کودکیام که دوست دخترش را به من بخشید و با این کار بخشندگی را به من آموخت.
آرزوی زندگی: انشاءالله با اجرای طرح تهوع اقتصادی وضعم آنقدر خوب میشود که با تصویب لایحه حمایت از خانواده بتوانم نقش کوچکی در اعتلای ایران اسلامی داشته باشم.
اعتقاد به معجزه: اف بر ما و همنسلانمان که علیرغم درک معجزه هزاره سوم باز هم به معجزه بیاعتقاد باشیم.
اعتقاد به خوششانسی: وقتی در چتروم یاهو از بین آنهمه آدم برای عیالجان پیغام فرستادم فهمیدم که عیال جان چقدر خوششانس بوده است. از آن روز به شانس اعتقاد پیدا کردم.
خیانت: برای آقایان مشکلی ندارد. انشاءالله لایحه که تصویب شد قانونیاش هم میکنیم.
عشق: مفهوم دستمالی شدهای شده، من دیگر دستمالیاش نکنم بهتر است. اصولا دستمالی کردن خوب نیست، قباحت دارد.
دروغ: یک سال و اندیست دیگر دروغ کوچک نمیگویم.ایمان آوردهام که دروغ هرچه بزرگتر باورش آسانتر.
از که بدم میآید: از کارل فریدریش گوس که با «قوسِ گوس»اش یا به قول استاد ترک زبانمان: «گوس گوس»اش، باعث شد دو ترم موفق به پاس کردن فیزیک دو نشوم. لعنت خدایان بر تو باد.نمی دانید برای بار سوم چه استرسی داشتم. جناب گوس تمام آبروی چندین سالهام را داشت به باد فنا میداد. البته پایهام قوی شد.
تا به حال دل کسی را شکاندهاید: متاسفانه در دومرحله با حمایت پیدا و پنهان ایادی داخلی و خارجی استکبار دل فردی را شکاندهایم .خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
دلیل انتخاب اسم وبلاگ: این اسم با توجه به ملاحظات کنسیوپکتالی در واکاوی نظرات کرازماتیک زیدکوویچ انتخاب شده.
از بچههای وب چه کسی را بیشتر دوست دارید؟ بدون هیچ توضیح اضافه آقای کمالی. یعنی من دیوانهی این مرد هستم. هر وقت دلم از سختیهای روزگار میگیرد به وی پناه میبرم. خدا ایشان را برای وبلاگستان فارسی حفظ کناد. الف دعا رو حال نمودید؟
تعریفی از زندگی خودم: کسی که میدانست چه میتواند باشد ولی نخواست که آن چیزی که میدانست میتواندباشد، باشد.
خوشبختی: آنهایی که زیاد فکر میکنند کمتر احساس خوشبختی میکنند.
این واژهها یادآور چه چیزی برایتان هستند؟
هلو: وزیر بهداشت / قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
خدا: EYES WIDE SHUT، همین.
امام حسین: مظلومیت در زمان خود و مظلومیت بیشترش در زمان حال/ آقا یه کم بیشتر بریز واسه مریض میخوام.
اشک: پسرکی که کنار در مهدکودک به مادرش میگفت: مامان نمیدونم چرا اینجا میرسم از چشمام واسه خودش اشک میاد. مدیونم هستید اگر فکر کنید آن پسر بچه من بودم.
کوه: از پشتش برای تحقیر استفاد میشود. جلویش را نمیدانم.
فرار از زندان: اعتقاداتت را زیر سوال ببر و از زندان وبلاگ آپ کن. نیازی به فرار نداری. رهایت میکنند.
هوش: مدیر راهنماییمان سرِ صف صبحگاه پشت بلندگو داد زد: «این پنگول بیهوش کیه که تیزهوشان قبول شده و همه دارند دنبالش میگردند ولی خودش انگار نه انگار؟». پینوشت: لذت بردید چگونه پز دادم؟
خواهر زن: عدهای معتقدند که خواهر زن، نان زیر کباب است. ما که نداریم. خلاص.
رنگ چشمهایم: رنگ چشمام خیلی عجیبه( با ابراز ارادت و علاقه به آهنگ چشماتِ مهرنوش که در این فضای نابهنجار موسیقی ایرانی با یک آهنگ ساده و دلنشین لذت را به من هدیه میکند).
رنگ مورد علاقه: همان رنگی که اخیرا انعکاس نورآبیاش میکند.
جواب تلفن و ارتباطات: نمیدهم. جواب تلفن را میگویم. لطفا مزاحم نشوید. ارتباطاتمان هم همیشه در حال پاره شدن توسط کشتیهای عبوریست. تعریفی ندارد.
کلام آخر: خداوکیلی همهی جوابا رو خوندی؟
ادامهی بازی را از جانب خودم عقیم میگذارم. هر کسی خواست ادامه بدهد خبرم کند تا بخوانمش.
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
یک دستگاه DVD Player تاریخساز موجود است
دو سه سال پیش متوجه شدیم که دستگاه DVD Player مان بعضی از فرمتهای ویدئویی را پشتیبانی نمیکند لذا مجبور شدیم دستگاه دیگر و به روزتری ابتیاع نماییم. این وسیله جدید بنده خدا هر فرمت شناخته و ناشناختهای را پشتیبانی میکرد و همچنان هم میکند(پشتیبانی را عرض مینمایم). فقط متاسفانه بعد از مدتی دیگر صفحهای که دیسک را به داخل دستگاه میبرد خودمختار شد و از آن زمان تا کنون وقتی بیرون میآید بدون اینکه شما دکمه بستن را فشار دهید سرخود پس از چند لحظه به داخل دستگاه میرود. گاهی فرصت میشود که دیسک را داخلش بگذاری و گاهی هم نمیشود. من هم که ماشالله به قول عیال جان، آخر خونسردی و بیخیالی تا کنون فرصت اینکه بنده خدا را به تعمیرگاه ببرم را پیدا نکردهام.
روزی از روزها یکی از بستگان که زیاد به منزل ما رفت و آمد دارد میهمان ما بود و من هم میخواستم نسخه زیرنویسشده مسابقه لحظه حقیقت(THE MOMENT OF TRUTH) را برایش بگذارم تا ببیند. ناگفته نماند که نکند یک وقت به تبحر ما در زبان انگلیسی شک کنید من خودم زبانم قدرتیِ خدا توپ توپ است و برنامه را بدون زیرنویس دیدهام. نسخه زیرنویسشده را فقط جهت میهمانمان تهیه کرده بودم و لا غیر. خلاصه در حین گذاشتن DVD دستگاه فوق الذکر دوباره خودمختاریاش گل کرد و چند باری حالمان را گرفت. داشتم از خودمختاری و زبان نفهمیی و اینکه هنوز فزصت نکردهام به دست تعمیرکار بسپرمش میگفتم که دیدم میهمان گرامی با تعجب مرا نگاه میکند و سرش را میخاراند.داستان را که پرسیدم فهمیدم ظاهرا چند باری که ایشان از دستگاه استفاده نموده از شانس خوبش فرصت گذاشتن دیسک را هم پیدا کرده ، از این روتمام این مدت فکر میکرده که این خودمختار بودن یکی از خصوصیات روزآمد این دستگاه است که وقتی دیسک در داخلش قرار میگیرد وزن دیسک را احساس نموده و اتوماتیک آنرا به داخل دستگاه میبرد.
علت چنین اشتباهی ریشه درعدم آگاهی میهمان گرامیمان داشت که باعث شد یک مسئله عجیب به نوعی با یک سری توجیهات نه تنها عجیب به نظر نرسد بلکه قابل قبول و معمولی جلوه کند. آگاهی نداشتن و عدم درک شرایط یکی از مشکلات جامعه امروزی ماست. همین عدم اطلاع است که باعث میشود حرفها و سخنان بیپایه واساس مشتری پیدا کند. دروغهای بزرگ پذیرفتنی جلوه کند و کار به جایی برسد که برگ برنده عدهای پشت کوهها و مناطق دورافتاده -که طبعا عنصر آگاهی و اطلاع در آنها کمتر است- عنوان شود.
غرب زده و از خودبیگانه نیستم ولی همین عنصر آگاهیست که باعث میشود در کشوری مانند فرانسه دانشآموز و کامیوندار هماهنگ با هم در اعتراض به افزایش تنها دو سال به سن بازنشستگی دست به اعتراض و اعتصاب بزنند ونسبت به سیاستهای دولت و تاثیر آن بر آتیه خود حساس باشند. اما اینجا....
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
استکبار گاهی دوست داشتنی میشود
رییس کل بانک مرکزی اعلام کرد : طبق آمار بانک جهانی، ایران 100 میلیارد دلار ذخایر ارزی دارد که اگر اینکه آنها میگویند درست است چنین کشوری نمیتواند به بنبست بخورد.
در رابطه با همین راستا:
1- آمار ذخایر ارزی ما را استکبار جهانی باید بدهد یا خودمان؟
2- حالا که استکبار جهانی به جای خودمان آمار ذخایر ارزی ما را میدهد. لا اقل بگوییم این آمار درست است یا نه؟
3- اگر این آمار درست است دیگر چرا در درست بودن آن تشکیک میکنیم؟
4- اگر درست نیست دیگر چرا از آن سواستفاده خبری میکنیم؟
5- از کی خبرهایی که از طریق موسسات و رسانههای وابسته به استکبار در مورد ما منتشر میشود معیار و مقیاس قرار گرفتهست؟
6- اگر خبرهای استکبار در مورد ما صحیح است پس تکلیف ما در مورد سایر خبرها که ارکان نظام را هدف گرفتهاند چیست؟
7- اگر همهی خبرهای استکبار صحیح نیست، معیار و میزان تشخیص درست و نادرست بودن چیست؟
8- تا خرداد 88 میزان رای مردم بود. میزان جدید چیست؟
9- استکبار غلط کرده در مورد ذخایر ارزی ما نظر داده .
10- مورد شماره 9 فصل الخطاب بوده است.
۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
«گوگل ریدر بمیری، مرگ وبلاگ رو نبینی» یا «گوگل ریدر چی کرده ؟ وبلاگ رو نابود کرده»
1- ابتدا ملت وبلاگ خواندن را به کناری نهادند. دیگر کسی به خود وبلاگ برای خواندنش مراجعه نمی کرد. به قول شراگیم ملت مفت خوان شدند. دیگر کسی زحمت خواندن و کامنت گذاشتن به خودش نمی داد. خیلی زحمت می کشید با موس کلیکی می کرد و چراغی به عنوان لایک را روشن می کرد.
2- کم کم خواندن وبلاگ های بلند در خود گوگل ریدر(با توجه به محیط یکنواخت و تکراری آن) هم فراموش شد. ملت حوصله ی خواندن وبلاگ های بلند را نداشتند(استثنا جزء قاعده نیست).
3- با توجه به اقبال ملت به گوگل ریدر وبلاگ های مینی مال و مینیمال نویسی طرفدار پیدا کرد. این علاقه دو طرفه بود. چون هم مینیمال نویس انتظار کامنت نداشت و هم مخاطب بدون اینکه وقت زیادی برای یک پست بگذارد می توانست متنی را بخواند. مینیمال نویس چون زیاد خوانده می شد لایک های زیادی می گرفت و راضی بود و مخاطب هم به جای خواندن یک پست بلند، چندین پست کوتاه می خواند و تیریپ روشنفکری خود را هم حفظ می کرد.
4- وبلاگ ها و پست های مینیمال که اندکی نیاز به تفکر داشتند به کناری نهاده شدند. در عصر تکتولوژی ملت زیاد حوصله ی فکر کردن ندارند. باید همه چیز راحت الحقوم باشد. وقت طلاست. اصلا اگر حرفی برای گفتن داری چرا آن را به زبان ساده نمی گویی؟ وبلاگ های مینیمال سر دستی اوج گرفت. من یک داماد می خواهم. من دوست دختر ندارم. عروس خانوم چی کاره س؟
5- کم کم وبلاگ های سر دستی هم دل مخاطب را زد آخر تا کی باید دنبال دوست دختر و دوست پسر گشت؟ وبلاگ ها یک کلمه ای شدند. طرف یک کلمه می نوشت و مخاطب برداشت خودش را می کرد: عنوان : دستشویی/ متن پست : اهم.
6- کلا وبلاگ و وبلاگ نویسی تعطیل شد. این سوسول بازی ها مربوط به اواخر قرن بیستم و دهه ی اول قرن بیست و یکم بود. این همه خبرگزاری معتبر وجود دارد دیگر چه نیاز به وبلاگ؟
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
آش نخورده و دهن سوخته
شما که تعلق خاطری به من داشتید و قبل از ازدواجم از آن دم نمیزدید، دیگر چرا داستان عشق نهانتان را با عیالجان در میان میگذارید؟
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
مگسان جان برکف
تازه مشغول کار شده بودم. گرمای هوای جنوب بود وگودالهای فاضلاب پشت کاروانها که سرریز کردن آنها باعث شده بود مگسهای زیادی اطراف کاروانها در تردد باشند. کافی بود در کاروان لحظهای باز شود تا لشکری از مگسها در انوع مختلف مهمان اطاقت شوند، البته اگر بتوان به حشراتی که از سروکولت بالا میرفتند، تمام تنت حتی جاهای بی ناموسیاش را هم در مینوردیدند، در کمال وقاحت جلوی چشم میزبان که شما باشید در هوا مراوده میکردند و چند قدم آن طرفتر توله پس میانداختند، عنوان مهمان را اطلاق کرد.
درواقع در آن وضعیت نیازی هم به باز کردن در نبود. درزهای فراوانی که کارونها داشتند -ومن و همکارم هر کاری میکردیم نمیتوانستیم به طور کامل بپوشانیمشان- خودشان نقش هزار بار باز و بسته کردن در را بازی میکردند. اگر میخواستیم از حشرهکش استفاده کنیم به علت تعداد زیاد و جایگزین شدن سریعشان - در رابطه با راستای همان وقاحتی که در مراوده داشتند- باید هر چند دقیقه یک باراطاق را ترک میکردیم تا مبادا خودمان اسیر حشرهکش نشویم، از طرف دیگر در آن گرمای وحشتناک ترک کردن اطاق اصلا مقرون به صرفه هم نبود. کافی بود چند دقیقه اتاق را ترک میکردیم تا آب مغزمان خشک میشد و ما میماندیم و یک مغز چروکیده.
لذا تصمیم گرفتیم به روش سنتی استفاده از مگس کش رو بیاوریم که در طول تاریخ هم امتحان خود را پس داده بود.
طی یک بعد از ظهر آنقدر از این حشرات موذی کشتیم که تقریبا هنگام قدم زدن روی لایهای از اجسادشان حرکت میکردیم. قتل عام وسیعی بود. از شما چه پنهان کمی تا قسمتی هم احساس آغا محمد خان بودن به من دست داد(البته تاکید میکنم به جهت خونخواری نه جهات دیگر) ولی حتی اندکی از جمعیتشان کاسته نشد. به جای یک مگس کشته شده، چندین مگس قبراق و سرحال و آماده مرگ وارد اتاق میشدند. لامروتها به گونهای به سمت ما شیرجه میزدند که حملات انتحاری خلبانهای ژاپنی در جریان جنگ جهانی دوم به سمت کشتیهای آمریکایی (کامیکازه) در مقابلش هیچ بود. حقیقتا خسته شده بودیم واین خستگی اگر چه جسمی هم بود ولی بیشتر روحی بود و ناشی از اینکه نتوانسته بودیم یک مشت حشره ناچیز را به راه راست بیاوریم. تصمیم گرفتیم تا زمان رسیدن ماشین لجن کش با آنها مدارا کنیم و سر به سرشان نگذاریم. راستش جواب هم داد تا یکی دو روز بعد که لجنکش به منطقه رسید نه ما ذهن و روان و جسممان را خسته کردیم و نه آنها مثل سابق به کاروان ما هجوم آوردند. زندگی مسالمت آمیز جواب داده بود. آنها اجازه داشتند به تمام سوراخ سنبههای ما سرک بکشند و ما هم مراقب بودیم که گزک به دستشان ندهیم تا دوباره به سمت اتاقمان لشکرکشی کنند. ماشین لجنکش که فاضلابها را تخلیه کرد و چشمهی جوشان تغذیهی مگسان خشکید نسلشان هم کم کم رو به زوال گذاشت.
گاهی اوقات باید با مگسان آویزان و از همه جا رانده شدهای که به منابع سرشاری متصلند و از آنها تغذیه میکنند مدارا کرد. درحقیقت سرو کله زدن با این حشرات تا وقتی که آن منابع (منابعی که خود فاسدند و از این حشرات برای بقا و گسترش فساد وجودی خود استفاده میکنند) پابرجا هستند کاملا بیفایده است و کار را بدتر میکند. تلاش برای به راه راست آوردنشان بیفایده است چون از اساس بی اساسند و متکی بر فساد. حشرات وقیحی که قبح هیچ کاری را درک نمیکنند و از این رو ترسناکند و در عین حال قابل ترحم.
مشکل اصلی همان طور که گفته شد نه این مگسان که منابع فساد هستند. آنها هستند که باید خشکیده شوند. منابعی که اگر خوب بنگریم خودمان با سهلانگاریهای دنبالهدارمان باعث و بانی ایجادش بودهایم.
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
مرثیهای برای نابودی یک لهجه
تاسف باراست که حتی در خانواده ما هم که همهمان لهجه گیلکی را بلد بودیم و هستیم، نسل بعد از ما دیگر توانایی سخن گفتن با این لهجه را ندارد واین گونه است که تا چند سال دیگر باید فاتحهی لهجهی گیلکی را خواند، این لهجه نابود میشود تا استهزاء کنندگان سرخوش از موفقیت خود به دنبال لهجه و فرهنگ دیگری بروند.
خدا لعنت کند شمایانی را که لهجهی اصفهانی را شیرین خواندید و به تمسخر لهجه گیلکی پرداختید.
آری با شما هستم که تاریخ و فرهنگ قومی را با نیشخندتان به نابودی کشاندید. خدا نابودتان کند
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
Same Same
میگویند درتصاویری که از معدود رسانههای کره شمالی منتشر میشود کیم جونگ ایل سوار بر اسب سفیدیست که از آسمانها و میان ابرها لطف کرده و قدم بر خاک کرهشمالی میگذارد و البته پسر پاکنژادش نیز وی را همراهی می کند.
آری دیکتاتورها در سراسر جهان به مانند هم هستند.
۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه
یادش به خیر؟
شما یادتون نمیاد
یه زمان دفترچهای به اسم «دفترچه بسیج اقتصادی» بود که باهاش سیگار و کبریت و پودرلباسشویی میدادند.
۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه
از اعترافات یک بدهکار
مطمئن باشید هروقت کسی که بهتون بدهکاره شما رو میبینه، بدهکار بودنش یادش میاد ولی به روی خودش نمیاره.
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
من اینجا بس دلم تنگ است (2)
نمیدانم چه سریست که اندک روزهای باقی مانده تا برگشتن به خانه، این همه کش میآیند لامصبها.
حتی غروبهای جمعه پیششان لنگ میاندازند.
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
اخلاق گند من
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
من اینجا بس دلم تنگ است
گاهی اوقات فقط و فقط آرزویی که برای خیلیها در سراسر دنیا خاطرهس، میشه موتور محرکهی من واسه رفتن و نموندن:
« آزاد نوشتن »
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
حرف تو حرف
- آقای مایلی کهن نظرتون درمورد بازی تیمتون چیه؟
+ تو چرا به من می گی آقا؟ آقای واقعی اونایی هستند که نون ندارند بخورند و صورتشون رو با سیلی سرخ می کنند. چرا مملکت این طوری شده؟ چرا به هر ننهقمری میگن آقا؟ چرا مسئولین به کارهای فرهنگی بی توجهن؟
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
حرف راست رو باید از بچه شنید
من شغلم به گونهای ست که اکثرا در بیابانها هستم.
- بابایی کجا میخوای بری؟
+ دارم میرم بیابون پسری.
- شترا بیابون میرن بابایی.
۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه
من همیشه معتاد بودم
از بچگی هر بار بر سر جمع کردن یک سری وسایل کلید میکردم. ناجور هم کلید میکردم. به نحویکه داد همه را در میآوردم و در میآورم.
دبستان که بودم عشق جمع کردن عکسهای بروس لی، جکی چان و سیلوستر استالونه بودم. آنقدر عکس از این دوستان رزمیکار جمع کردم که خانواده از دستم خسته شدند که چرا پولهایت را خرج خریدن این عکسها میکنی و دیگر حق این کار را نداری. نکته جالب این بود که من حتی یک فیلم هم از آنها ندیده بودم و مثل هژیر فقط تعریف فیلمها را شنیده بودم. بعد از آن مخالفتها بود که من دست به ابتکار جدیدی زدم. عکس که میخریدم به همکلاسیهایم میدادم تا پشت عکسها از آن جملههای کارت تبریکی بنویسند و عکسهایی که خودم خریده بودم را به من تقدیم کنند. گاهی حتی دوستانم هم خبر نداشتند که عکسی را به من تقدیم کردهاند چون زحمت نوشتن مطالب به اسم آنها را هم خودم کشیده بودم. این گونه بود که به بهانه هدیه مجوز ورود عکسها به منزل را میگرفتم.
بزرگتر که شدم یک سری آدامسهایی به بازار آمد که داخلشان عکس فوتبالیستهای خارجی را قرار میدادند. آدامسهای تقریبا گرانی برای آن زمان بود و من شدم خورهی جمع کردن آن عکسها. باز هم شورش را در آوردم و اعتراض پدرم را باعث شدم. اما این بار با حمایت سایر اعضای خانواده و با استدلال مدبرانهشان که «باید خدا رو شکر کنیم مثل بقیه بچههای محله به کارهای خلاف وارد نشده و فقط عکس جمع میکند» پدرم بیخیال موضوع شد و اینگونه بود که کار به سواستفاده از همکلاسیها کشیده نشد. ذکر این نکته لازم است که اکثر بچههای محلهمان معتاد بودند و بعدها هم دونفرشان خودکشی کردند.
شیرینترین اعتیادم که هنوز باقیست اما نه به شدت آن موقع،اعتیادم به خریدن روزنامه و آرشیو کردن آنها بود. از دنیای ورزش و کیهان ورزشی گرفته تا بعدها هفته نامه سینما و بزرگتر که شدم و دوران دانشگاه رسید روزنامههای جامعه و نشاط و صبح آزادگان و صبح امروز و... تقریبا هر روز همهی روزنامههای اصلاح طلب را میخریدم. گنجینه باشکوهی فراهم کرده بودم که به آن میبالیدم. اما بعد از ازدواج به دلیل آنکه منزل استیجاری کوچک بود نتوانستم آنها را با خودم ببرم و بعدها آن سرمایه عظیم به دلیل کمبود جا در منزل پدری بدون هماهنگی با من به صورت کیلویی فروخته شد.فکرش را بکنید؟ کیلویی.
۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه
تخفیف همه جا هست
با خوشحالی زایدالوصفی رو کرد به من و گفت: ببین بالاترین اینجا هیتلر نیست؛ و ما در لابی هتلی در پکن نشسته بودیم.
نخواستم عیشش رو بهم بزنم. به روی خودم نیاوردم و مشغول وبگردیهای خودم شدم. سرعت وایرلسشون زیاد نبود ولی خب دندون اسب پیشکشی رو که نمیشمرن.
شب از نیمه گذشته بود که تصمیم گرفتیم از وایرلس مجانی دل بکنیم و کمی اطرف هتل بچرخیم. لپتاپامون رو گذاشتیم اطاقامون و زدیم بیرون. هوای خنک و دلچسبی بود.
لیدی ماساژ س کــــ ــ ــــ س، صدای مردی بود که چند متر اون طرفتر روی پلکان متروی نزدیک هتل نشسته بود. یه باره پای رفیقم سست شد. خندهم گرفته بود. آخه طرف زن و بچه داشت. این پا اون پا کرد و رفت سمتش. منتظرش موندم. رفته بود واسه مذاکره. اومد پیشم.
- می گه ساعتی 350 یوآن ولی اگه دو تا لیدی بخوایم برامون ارزونتر هم حساب میکنه.
لیدی رو با لهجهی غلیظ انگلیسی میگفت. قلبم داشت تند تند میزد. هوا تاریک بود وگرنه فکر کنم طرف متوجه چهرهم که رنگ بهش نمونده بود میشد. فکر میکردم تو این همه مدت منو شناخته باشه . ولی انگار نه اون منو شناخته بود و نه من اونو.
- اگه نداری من پولشو میدم، بعد برگشتیم ایران با هم حساب میکنیم.
اینو در قبال سکوت طولانیم بهم گفت.
این بار گُر گرفتم. اصلا موضوع رو نگرفته بود. بالاخره راضیش کردم که بیخیال همراهی من در این یکی مورد بشه و خودش تنهایی بره و رفت.
با نگاهم تا در هتل همراهیشون کردم.
یه کم بیرون موندم و اجازه دادم خنکای نسیم گرگرفتگیم رو آروم کنه. رفتم اطاقم. لپتاپم رو برداشتم و اومدم لابی.
هنوز بالاترین رو هیتلر نکرده بودند.
۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
بامزی علیه دیجیمون
۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۹, سهشنبه
تخفیف هم میدیم
- ببخشید جت اسکی ساعتی چنده؟
+ ساعتی 120 هزارتومن.
- نمیشه کمتر حساب کنید؟
+ شما نیم ساعت استفاده کن .می شه 60 هزار تومن.
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
مشروب یا ماءالشعیر ایستک با طعم میوههای استوایی؟
الیاس نادران گفت: حقوق معوقهی 31 سال اخیر بعضی از میهمانان اجلاس بزرگ ایرانیان خارج از کشور پرداخت و در هتل برای آنها مشروب سرو شده و رقص مختلط کردهاند.[لینک خبر]
از آنجاییکه امکان وقوع چنین بیناموسیهایی در مکتب ایران عمراً جود داشته باشد لذا دلایل احتمالی زیر جهت ماستمالی پیشنهاد میگردد:
1-مقداری الکل از قبل در خون میهمانان وجود داشته است. میهمانان با اطلاع از عدم سرو مشروب در داخل کشور، قبل از ورود اقدام به ذخیرهسازی الکل در بدن خود نموده بودند تا طی مدت حضور خود درایران دچار مشکل نشوند. مگر انسان چه چیزی از شتر کمتر دارد؟
2- تعدادی از مدعوین جهت ضربه زدن به نظام اقدام به سیاهنمایی از طریق مستنمایی کرده واصولا فقط برای آنها ماءالشعیر ایستک با طعم میوههای استوایی سرو شده بود. مگر شما اصطلاح «فلانی نخورده مست است» را نشنیدهاید؟
3- رقصی در کار نبوده بلکه گروهی از میهمانان جزء تیم ایروبیک ایرانیان خارج از کشور(اعزامی به مسابقات جهانی خارج از کشورها) بودهاند که با پوشش کامل اسلامی ِ مورد تایید سازمان تربیت بدنی در لابی هتل تمرین میکردهاند. حالا این وسط پای آقایی هم به پای خانومی ممکن است خورده باشد. شما با تندرستی و سلامتی هم مشکل دارید؟
4- عدهای از میهمانان به دلیل دریافت حقوق 31 سال گذشتهشان مشغول بشکن و بالا بنداز بودهاند که ازاین خوشحالی باستانی تعبیر به مستی کردهاند. اگربه شما هم 31 سال حقوق بدون زحمت میدادند کمتر از این میکردید؟ قول میدهم بیناموسیهایی فراتر از این را انجام میدادید.
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
صدا و سیما پر
خدا پدر فارسی وان رو بیامرزه که با پخش اذان، ما رو حتی موقع افطار هم از صدا و سیما بی نیاز کرد.
پیشنهاد می دم امتیاز پخش بازی های لیگ رو هم بخرند و خلاص.
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
چگونه آقای میم یک کارشناس خبره شد
یکی از همخوابگاهیهایم داستان فردی به نام میم را برایم تعریف میکرد. از اینکه انگاری کلهاش بوی قرمهسبزی میدهد اینکه فرد سادهای است. دوست یکی از دوستانش بود و به اطاقشان (اطاق سال گذشتهشان) سرمیزده است و برایشان صحبت میکرده است. از فلان آدم معروف سیاسی که به منزلشان رفت و آمد داشته است ازاینکه بانوی آن خانه بدون حجاب(سرلخت) از وی و بقیه پذیرایی میکرده (تنها نکتهای که گویا ذهن جناب میم را به خود مشغول کرده بود)از اینکه امشب صدای آمریکا با وی مصاحبه دارد. و دوستم از شوخیهایی که با وی می کردند میگفت، از اینکه وی را به یکی از کلاسهای عمومی دانشکده فنی بردهاند تا در آن کلاس نظرش را در مورد خوشگلترین دختر دانشکده فنی که مهندسی شیمی میخواند بگوید و وی از ابتدا تا انتهای کلاس محو تماشای دخترک بوده و در انتهای کلاس گفته که وی را نپسندیده و از خیر ازدواج با وی گذشته.
روزها گذشت تا اینکه یکی از روزها که تازه از شهرستان به تهران برگشته و وارد خوابگاه شده بودم فردی را دیدم که بالای پلههای ورودی ایستاده و مشغول صحبت است و حدود بیست سی نفر هم دورش را گرفتهاند. گویا بچهها در اعتراض به کمبود سرویس اعتراضی داشتند. همان هماطاقیام هم آنجا بود. تا مرا دید گفت: ببین این همان م.م است که برایت تعریف میکردیم. آقای میم حرف میزد و بچهها میخندیدند و دست میزدند.علیرغم جدیتی که سخنران در انتقاد از مسئولین خوابگاه داشت ولی شنوندگان کلا داستان سخنرانی وی را به شوخی گرفته بودند. ایستادم تا ببینم این چهرهای که گاهی صدای امریکا سخنانش را پخش میکند و به منزل چهرههای معروف ملی مذهبی راه دارد چه میگوید: گــــــُــــش کنید گـــــــــُـــــش کنید.یه عده از پایین اومدند که ماجرا رو لوس (همان لوث خودمان) کنند و صدای سوت و دست و خندهی تماشاگران اندکش به دنبال این سخنان ، ولی گویا آقای میم اصلا متوجه جو نبود که داشتند دستش میانداختند.
داستان آقای میم همچنان ادامه داشت. در یک اعتراض دانشجویی دیگر که کار به بیرون از خوابگاه هم کشیده بود درادامهی اعتراض به کنار خوابگاه دختران رسیده بودیم که ناگهان ایشان که اصلا در جریان اتفاقات رخ داده نبوده و اصولا تازه از راه رسیده بودند بلافاصله بلندیای پیدا کرده و شروع به سخنوری کرد و در فرازهایی از آن نیز دختران دانشجو را به حمایت از بقیه دعوت کرد که در آن موقعیت با استقبال عظیم پسران دانشجو مواجه شد. چه کسی از یک اعتراض دانشجویی مختلط آن هم بعد از تاریکی هوا بدش می آید؟
بعد از آن اتفاقات جسته و گریخته میشنیدم که آقای میم به دلیل افزایش ترمهای تحصیلی از دانشگاه اخراج شده ولی باز هم همچنان ردپاهایی از وی دیده میشد ردپاهایی که همچنان از علاقهی وی به بالا رفتن از بلندی و سخنرانی برای بقیه حکایت میکردند. از 16 آذر و پارک لاله گرفته تا انواع مراسم داخل دانشگاه. در آن ایام ایشان به نماد فردی لوده که میخواست خود را بزرگ جلوه دهد تبدیل شده بود.
گذشت تا اینکه دوباره نام وی را در جریانات بعد از کوی دانشگاه به گوشم رسید، اینکه دستگیر شده است و بعدها هم اعترافاتی از وی در تلویزیون جمهوری اسلامی پخش شد. اعترافاتی که حکایت از دستور گرفتن وی از اجانب می کرد. اینکه اوامری که توسط بیگانگان به وی دیکته شده است را انجام داده و هم اکنون نیزپشیمان است.
بعد از آزادی هم جناب آقای میم توسط ارتباطاتی که برایش فراهم شد از کشور خارج شده و به ایالات متحده رفت .همان اوایل صحبتهایی از وی در صدای آمریکا شنیدم ولی دیگر چند وقتیست که از این کارشناس خبره مسائل ایران خبری نیست.
راستش در مورد وی همه چیز برایم باور پذیر بود. آنقدر ساده بود که بازیچهی دست دیگران شود. چه صحنهگردانان داخلی و چه خارجی. هم میتوانست مزدور آمریکاییها باشد. هم میتوانست هیچکارهای باشد که به خاطرعقدهي شهرت به هر کار کرده و نکردهای اعتراف کند. به نظرم هم دولت و هم صدای آمریکا فهمیدند که وی مهرهی قابل اعتنایی نیست که وی را به حال خود گذاشتند.
حقیقتش ظهور و بروز چنین پدیدههایی را در کل و جزء برای هر حرکتی سم میدانم. افرادی که بدون هیچگونه پشتوانهای و تنها به اتکای زبان تند و گاه سادگی بیش از حد باعث بدبینی و به سخره گرفته شدن حرکتهای اجتماعی میشوند. افرادی که با هدفهای پست همراه عدهای با هدفهای عالی شده و درنهایت تنها ضرر عاید آنها میکنند.
نمونهای دیگر از این دست افراد همین هخای خودمان است که همگان داستان ادعای چند سال پیش وی در مورد حضور با هواپیماهای فراوان در فرودگاه مهراباد و ساقط کردن جمهوری اسلامی را به یاد دارند،که تا مدتها باعث خنده و شوخی تمام مردم شده بود و ساعتهایی از وقت برنامههای طنز صدا و سیما را هم پرکرد.
خدا همه ی ما را عاقبت به خیر کند
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
شلوار فاق کوتاه
جوانک جلوی من راه میرفت شلوار جین فاق کوتاهی پوشیده بود که مارک شورتش بهواسطه ی کوتاه بودن پیراهن اندامیاش از زیر آن بیرون زده بود. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان هر آن به خودم میگفتم که الان ممکن است شلوارش از باسن مبارکش پایین بیفتد. راستش خودم را هم آماده کرده بودم که در صورت لزوم با عکس العملی سریع شلوارش را بین زمین و هوا بگیرم و مانع آبروریزی شوم. راستش هیچوقت متوجه داستان این شلوارهای فاق کوتاه نشدم. هیچوقت هم امتحانشان نکردهام. حس ناامنی میکنم از دیدنشان چه برسد به پوشیدنشان. نه که خدای نکرده از خودم مطمئن نباشم. نه، به جان خودتان صحبت این حرفها نیست. من امتحان خودم را پس دادهام(حالا حتما میخواهید بدانید به چه کسی پس دادهام؟). میخواهم بگویم که به قول مش قاسم -در سریال دایی جان ناپلئون- پوشیدن چنین شلواری را بیناموسی میدانم. آخر یعنی چه که کسی بخواهد قسمتی از لباس زیرش را به معرض نمایش بگذارد؟
بدتر از همه وقتیست که این شورت مارکدار هم خودش به نوعی فاق کوتاه میشود. در این صورت باید قسمتی از باسن مبارک پسرکان که جلوی ما رژه میروند را هم تماشا کنیم. حالا شاید من زیادی سخت میگیرم. خودتان قضاوت کنید. دیدن چنین چیزی در ملأ عام چه حسی به شما میدهد؟ حالا باز اگر آرنج بود میشد به نحوی تحلیلش کرد و یا اگرجنس لطیف بود شاید میشد به چشم خواهر برادری تحمل کرد ولی دیگر دیدن بیناموسی یک لندهور واقعا غیر قابل تحمل است. در چنین لحظاتی که بیناموسی به چنین درجهای میرسد، سعی میکنم مسیرم را کج کنم تا این تصاویر مستهجن را نبینم.
بعد میگویند چرا آقایان مدل مو برایمان معرفی میکنند.خب عزیزان من همین کارها را میکنید دیگر. فکر کنم سرانجام مجبورمان کنند مانند کرهشمالی لباس متحدالشکل ملی بپوشیم و از ژل مو زدن هم منعمان کنند. اگر این یک قلم اتفاق بیفتد از شما جماعت فاقکوتاه پوش نخواهم گذشت چون موهای من به هیچ صراطی به جز ژل،مستقیم نمیشوند(این را نوشتم تا اتهام کچل بودن را از خودم رفع کرده باشم).
نمیدانم شاید برای نسل من که اکثرمان نه از روی اجبار بلکه از روی احترام حتی پایمان را جلوی بزرگترها دراز نمیکردیم (جملهای کلیشهای بکار بردم تا سریالهای تلویزیون میلی را برایتان تداعی کرده باشم)برخورد با چنین مسائلی دشوار باشد ولی باز هم نمیتوانم خودم را قانع کنم که چنین پوششهایی به همراه الفاظ رکیکی که این روزها به مانند نقل و نبات توسط پسرکان و گاه حتی دخترکان این مرز و بوم در کوی و برزن - بدون توجه به دیگران- نثار هم میشود را جزء جوانی کردن و لذتهای جوانی بدانم.
یک جای کار میلنگد.
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
سوغاتی یادت نره
یکی از فرهنگهای غلطی که امروزه در جامعه ما به شدت جا افتاده است فرهنگ درخواست سوغاتی و معلول آن یعنی خرید سوغاتیست.
باور کنید موضوع جدیست شاید شما که این مطلب را میخوانید زیاد در بند این فرهنگ نباشید ولی حتما خودتان هم قبول دارید که چنین فرهنگی در جامعه به شدت نفوذ پیدا کرده است. چنان نفوذی که شخص مسافر خرید سوغاتی را امری ضروری و واجب تلقی کرده و حتی قبل از سفر اقدام به تهیهی لیست مینماید تا مبادا کسی از قلم بیفتد.
این گونه است که خرج خرید سوغاتی با خرج خود سفر برابری کرده و اکثرا حتی از آن پیشی (منظورم گربه نیست) هم میگیرد. یعنی به راحتی همین کادوها، هزینهها را دو یا سه برابر میکنند، چه این سفرها زیارتی باشند و چه سیاحتی.
بارها مخصوصا از زبان کسانی که از سفرهای زیارتی برگشتهاند شنیدهام که هدایا و سوغاتی هایشان کم آمده و به ناچار به بازارهای کربلا و مکه و مدینه و مشهد نزدیک منزلشان! سر زده و سوغاتیهایی بس متبرک شده !جهت آشنایان از قلم افتاده تهیه نمودهاند و احتمالا آن آشنایان هم بارها هدایای متبرک شده و دور حرم گردانده شدهی فوق را به چشمان خود مالیده و بوسیدهاند. آری فرهنگ غلط رفتارهای غلط به دنبال خواهد داشت( یا شاید هم رفتارهای غلط ،فرهنگ غلط به دنبال خواهد داشت).
نکتهی جالبتری که در این بین به چشم میخورد چشم و همچشمیهایی ست که در این بین رخ میدهد. یکی میگوید چرا برای فلانی چادری آورده و برای من روسری، آن یکی میگوید چرا برای فلانی پیراهن آرمانی آورده و برای من شلوارک نایک.یکی هم نیست به آنها بگوید که: به پیر به پیغمبر، دندان اسب پیکشی را نمیشمارند.
با افزایش بیرویه توقعات وپایین آمدن ارزش پول و گرانی اجناس، روز به روز شاهد کم شدن سفرها(چه درون مرزی و چه برون مرزی ) هستیم. کاملا به این حرفم معتقدم که اگر بتوانیم فرهنگ خرید و درخواست سوغاتی را از بین ببریم میزان سفرهایمان بیشتر شده و درسفرها بدون دلهره ی این که چه چیزی برای چه کسی بخریم بیشتر هم به ما خوش خواهد گذشت.
همهی این ها را گفتم که بگویم سفری در پیش دارم و با خودم قرار گذاشتهام که برای هیچکدامتان سوغاتی نخرم.
۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
بچه ها وسوال های بی جوابشان

با خواهر زادهی 3 سالهام مهرشاد به پیاده روی رفته بودم. راه رفتن با کودکان و سرو کله زدن با سوالاتشان دنیایی دارد.
ناگهان صدای بوق ممتد ماشینی که به سرعت هم در حال حرکت بود نه تنها توجه ما بلکه توجه تمام مردم را به خود جلب کرد.
مهرشاد ازمن پرسید: دایی چرا این ماشین بوق میزنه؟
- خب دایی جان حتما مریض داره میخواد ببردش بیمارستان.
- خب چرا با آمبولانس نمیبرنش؟
و من ماندم که چه جوابی به این بچه بدهم.
به او از این موضوع بگویم که فرهنگ زنگ زدن به آمبولانس هنوز در ایران جا نیفتاده و ما سریع السیر به هر مریضی در هر وضعیتی که باشد دست میزنیم و حرکتش میدهیم ؟ - یاد دوران دبیرستان خودم افتادم که دوستم هنگام بازی فوتبال سر خورد ومصدوم شد و دبیر زیستشناسیمان با تکان دادن چندین باره زانوی وی به گفته پزشکان متخصص عامل اصلی 5 ماه خانهنشینیاش شد- یا برایش توضیح دهم که کسی به سریع رسیدن آمبولانس اطمینان ندارد و ترجیح میدهند که خودشان مریضشان را در هر حالتی که باشد به بیمارستان برسانند تا اینکه منتظر تشریففرمایی آمبولانس شوند؟
گاهی اوقات کودکان سوالهایی از ما میپرسند که جوابی برایشان نداریم.
۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
بررسی پرونده ماه : آن ممه را لولو چگونه برد؟
یک بیانیه صادر کن : آقایان با ماجراجویی در روابط بینالمللی ،خودشان باعث برده شدن ممه توسط لولو شدهاند. ما در اعتراض به این موضوع درخواست صدور مجوز راهپیمایی را داریم.
یک ننجون مهدی: من تورم رو دیدم ننه ولی اینکه لولو ممه رو ببره رو نه. البته از وقتی مهدی افشاگری می کنه من خیلی چیزا دیدم ننه. بلا به دور.
یک زاده ی نور: آقا جان من خبر موثق دارم که برنامه ریزی برده شدن ممه توسط لولو رو یکی از سران هنگام شام خوردن برای عیالش تعریف کرده.
یک تئوریسین زنای ذهنی: به نظر من تمام ممه هایی که توسط لولو از کشور خارج شدهاند ماشالله هزار ماشالله به طور مستقیم سر از شبکهی فارسی وان در آوردهاند.
یک نوح نوین: بر اساس استادی که اخیرا به دستم رسیده باخبر شدم که سران فتنه با استفاده از کمکهای میلیون دلاری آمریکا و نیروهای سرسپردهای به نام لولو ممههای نازنین را ازکشور خارج کردهاند.
یک اسی سوتی: من کاری به کار بقیه ندارم خدا رو شکر که خانوم هدیه تهرانی صحیح و سالم هستند و لولو جرات نکرده به ایشون که نماد مکتب ایران هستند دست تعدی دراز کنه.
یک ملبّی: ببخشید معذلت میخوام، نکنه باید جواب بلده شدن ممهها توسط لولو لو هم من بدم؟ مگه شما دالوغهاید؟
یک انسان سازگار : به نظر من عکسالعمل آقای موسوی درمورد این موضوع خیلی میتونه حیاتی باشه. البته توخود سپاه هم اختلاف نظر وجود داره که باید عوامل رو اعلام کنند یا نه. دو انگشت دست راستش را بهصورت V بالا میآورد.
یک ما هستیم: عزیزان من همهی این ماجرا فیلمه اینا هدفشون اینه که این موضوع رو دستاویز قرار بدن و شیروخورشید رو از پرچم در بیارن. بفهمید. تا کی خودمون رو به نفهمی میخوایم بزنیم؟
یک بانوی اسلام شناس: من که مطمئنم لرها و ترکها داماد و فرزندشون رو به لولو نمیفروشند. مطمئن باشید ممههای اونجا سرجاشون هست. غیر از این هر چی اتفاق بیفته یعنی تقلب.
یک مطهر: این اقای لولوی پفیوزکه باعث این کار وقیح شده قبلا اسمش لولوف بوده و ریشهی روس داره.
یک مثلا دانشمند هستهای: زمانی که استخبارات منو دزدید تعداد زیادی ممه هم باهام بودند که با چشمای خودم دیدم لولو همهشون رو تحویل مقامات سیا داد.
و ما متوجه نشدیم که بالاخره ممه چگونه و به چه نحوی و توسط چه ارتباطاتی توسط لولو برده شد.
اینجا را هم بخوانید .
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
تنهایی نسل های بعد

این روزها اکثر خانواده های دور و برم رو که نگاه می کنم مثل خود من یه بچه دارند.
داشتم با خودم فکر می کردم که اگه بچه من بخواد با کسی که اونم تک فرزنده ازدواج کنه. اون بچه ای که حاصل این ازدواجه -و قاعدتا نوه ی من می شه- هیچ فامیل دیگه ای به غیر از مادربزرگ و پدربزرگ مادری و پدری خودش نداره. تازه اینم در صورتیه که ماها تا اون موقع هنوز زنده مونده باشیم.
خانواده ها به شدت کوچیک می شن.نه خاله ای نه عمه ای نه دایی و عمویی. دخترخاله و دختر عمو وپسر دایی که بماند.
کمی فکرش رو بکنید و به مغزتون فشار بیارید - شاید هم نیاز به فشار آوردن به مغز نباشه - که چه خاطراتی با اعضای خانواده تون داشتید. نسل هایی که در راهند هیچ کدوم از این خاطرات رو نخواهند داشت.
نسل آینده یک نسل تنهای بدون خاطره خواهد بود.
دلم برای نوه م می سوزه.
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
این پست عنوان ندارد

غروب شده،برادرت با کیسهی دارو به داخل اتاق میرود. لحظاتی بعد صدای گریهاش فضای خانه را پر میکند. تو، پدر و خواهر بزرگترت سراسیمه به سمت اتاق میدوید. به در نرسیدهای که با فریاد پدر، خواهرت بلافاصله تو را بغل گرفته و به داخل اتاقت میبرد.
میخواهی به سمت اتاق بروی ولی هر بار با سد برادر، خواهر و پدرت که گریه امانشان نمیدهد روبرو میشوی. پدرت را تا کنون اینگونه تکیده ندیدهای.
خانهتان کمکم شلوغ میشود. دلت شور میزند ولی مدام فکری که به ذهنت هجوم آورده را به عقب میرانی.
دیگر شب شدهاست. در این فاصله بارها اعضای خانواده تو را به آغوش کشیدهاند و تو قطرات اشکشان را روی صورتت حس کردهای ولی همچنان آن اتاق برایت حکم سرزمین ممنوعه را دارد و تو هم برعکس همیشه سوالدانت خشک شده .
وقت خواب است. توی بد مروت بد عادتی هم داری. باید موقع خواب با موهای مادرت بازی کنی تا خوابت ببرد.
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
بچه که بودیم

بچه که بودیم دلهای پاکی داشتیم. یادمه یه دختری تو محله مون به همراه خانوادهش زندگی میکرد به اسم الهام که به چشم خواهر برادری خیلی خوشگل بود و سنش هم از سن ما بیشتر( من اون موقع کلاس اول بودم و الهام هم به نظرم راهنمایی).
الهام، دوست دختر خیالی رفیقم سامان بود یعنی بعد که بزرگ شدم فهمیدم دوست دختر خیالیش بوده. بعد از ظهرها کارم شده بود این که سامان رو سوار دوچرخه کنم و به دیدار محبوب ببرم (یعنی از کنار در خونهشون رد بشیم). سامان با همون زبون بچگی مدام از زیباییهای الهام واسه من تعریف میکرد و من بابت اینکه دوست دختری به این قشنگی داره بهش غبطه میخوردم. البته بعدها فهمیدم که غبطه نمیخوردم و حسودی میکردم.
گذشت و گذشت تا اینکه یه روز سامان اومد و گفت که دیگه دوستش نداره. بهم گفت که اگه خواستی تو میتونی دوستش داشته باشی و من هم که تمام این مدت در خفا الهام رو دوست داشتم اصلا ازش نپرسیدم چرا، از خدا خواسته قبول کردم و من هم تو خیالم شدم دوست پسرالهام. تو خیال دنیای بچگیمون همین که خودمون یکی رو دوست می داشتیم اون دیگه میشد دوست دخترما.
مدتها کارم این بود که با دوچرخهی فسقلیم از کنار درشون رد بشم بلکه یک بار در خونهشون رو باز کنه. یک سال بعد الهام و خانوادهش از محلهی ما رفتند و من اولین و آخرین شکست عشقیم رو تجربه کردم.
غرض از همهی این حرفها این بود که:
آره بچه که بودیم دلهای پاکی داشتیم. همهچیمون رو به هم قرض میدادیم حتی دوست دخترهامون رو.
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
ماجراهای من و گوگل

میخواهی وارد اکانت خود شوی ولی صفحهای از گوگل جلوی رویت باز میشود که به تو اعلام میکند اکانتت غیر فعال شده است و باید برای دریافت کد تایید شماره موبایلت را وارد کنی. احساس هیتلر شدن به تو دست میدهد.
چند بار با فایرفاکس و اکسپلورر و اپرا و کروم امتحان میکنی.بیفایده است مدام همان پیج درخواست شماره موبایل را میبینی.میترسی که شمارهات را بنویسی. بچهی سربهراهی که نیستی،گوگل هم که صهیونیستیست کافیست پیامکی هم از آنها به دستت برسد. اوضاعت نورعلی نور میشود. این دلیل و صدها دلیل دیگر تو را از دادن شماره موبایل منصرف میکند.
در گوگل جستجو میکنی بلکه راهحلی پیدا کنی. در سایتی میخوانی که این امکان در ایران فعال نیست.
دوباره به آن صفحهی کذایی مراجعه میکنی. باز هم جرات نداری شمارهی اصلیت را بدهی. پس یک شمارهی الکی را امتحان میکنی. راست است . پیغام میدهد که این امکان برای کشور ایران فراهم نیست و تو میمانی با ترس و لرز بیهودهات از دادن شماره موبایل و اینکه که آدم هایی که در گوگل کار میکنند چقدر میتواند احمق باشد که علیرغم اینکه میدانند این امکان برای ایران فراهم نیست باز هم برای تو این صفحه را نمایش میدهند. با خودت میگویی این روزها به اختاپوس بیشتر از آدمیزاد میتوان اعتماد کرد.
در همین حین متوجه میشوی که وبلاگت هم جوانمرگ شده است. وبلاگ قبلیات را که در حملهای ناجوانمردانه از دست داده بودی و الان هم این یکی. فکر میکنی نکند گزارشت را به گوگل دادهاند که: یارو مشکل اخلاقی دارد. ولی خب تو که چیز خاصی ننوشتهای. ناگهان به ذهنت میرسد نکند آن عکس مربوط به پست روزی که من شامل برچسب 18+ شدم کار دستت داده است. ولی بعد به خودت میگویی درست است که گوگل درمورد شماره موبایل خنگبازی در آورده است ولی دیگر آنقدرها هم خنگ نیست.
تصمیم میگیری به گوگل ایمیل بزنی و بخواهی که اکانتت رو پس دهند. زیر لب زمزمه میکنی: اکانت ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز میدن. ایمیل میزنی و با زبان انگلیسی نصفه نیمهات عاجزانه از متولیان امور میخواهی که اکانتت را پس بدهند.تصمیم گرفتهای اگر اکانتت را پس ندهند کار را به مراجع بالاتر بکشانی و لشکر کشی خیابانی نکنی. بالاخره گوگل صاحب دارد. منتظر میمانی ولی جوابی دریافت نمیکنی. این کار را چندین بار تکرار میکنی ولی....
بعد از گذشت چندین روز با دوستانت مشورت میکنی میگویند اگر جواب ندادند ایمیل بزن و بهشان فحش بده. میگویند سکوت فایدهای ندارد . حق گرفتنی است. نگذار حقت را بخورند. دردلت میگویی کل اگر طبیب بودی سرخود دوانمودی.
در حال آماده کردن شعارهای مناسب، ببخشید فحشهای مناسب و زنای ذهنی با گوگل (گوگل زن است یا مرد؟)هستی که ناگهان جوابی از گوگل دریافت میکنی که از تو بابت اشتباهی که صورت گرفته معذرت خواهی کرده و میگوید که اکانتت دوباره در اختیارت قرار گرفته است. خوشحال میشوی که توانستهای حرفت را به کرسی برسانی. راستش از بس حرفهایت را به آرنج خودشان هم نگرفتهاند به نوعی دچارخود کم برتر بینی مضاعف شدهای.
انرژی میگیری حتی میخواهی علیه گوگل به دلیل مشکلات روحی که برایت طی این چند وقت بوجود آوردهاند شکایت کنی و غرامت بگیری. تقصیری هم نداری بالاخره کسی را پیدا کردهای که جوابگو باشد.
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
قوانین طلایی جهت ارتباط با آقایان ( ویژهی بانوان )

1) قانون عرق:
مرد باید بوی عرق بدهد. هیچگاه فراموش نکنید مردی که مرد باشد اجازه نمیدهد که بوی عرق تنش را آلوده به بوی عطروادکلن نمایند.همانطورکه میدانید از قدیم در مورد کد یمین و عرق جبین سخن بسیار گفتهاند. البته عرق هم انواع و اقسام دارد که فعلا در این مقال نمیگنجد. لذا هرگز به مردی نگویید که بوی عرق میدهد چون ممکن است سرخورده شد، عطای کارکردن را به لقایش ببخشد و گوشهی عزلت اختیار کند.
2) قانون گلوله:
هرگز مانع انگشت در دماغ کردن پسران نشوید. این کار یکی از تفریحات سالم جنس مذکر است که در نهایت درصورت خشک بودن پس از گلوله کردن به پرتاب آن منجرشده و در صورت تر بودن به زیر موکت یا فرش چسبانده میشود.توجه داشته باشید که پس از اینکار آنها با روحیه و شاداب به نزد شما بازمیگردند.و دست در دست شما میگذارند.چنانچه آنها را از این تفریحات سالم منع کنید امکان دارد که توسط دوستان ناباب به دام اعتیاد گرفتار شوند.
3) قانون گلزار:
بانوان گرامی توجه داشته باشند که هرگز به محبوب خود در مورد خوشتیپی و زیبارویی محمدرضا گلزار چیزی نگویند. اصولا تمام مردهای ایرانی به این موجود کریهالمنظر آلرژی دارند. این آقای ایرج قادری هم با کشف گلزار بیریخت، خودش را خسر الدنیا والاخره کرد.
4) قانون نفی سنباده:
هیچوقت به پسری که قصد بوسیدن شما را دارد نگویید که اول ریش و سیبیلش را بزند و به اصطلاح شش تیغه کند زیرابا این کار شما درخلقت خدا دخالت خواهید کرد. شما با بوسیدن یک مرد ریشو لذت بوسیدن یک مرد واقعی را تجربه میکنید. سوسول بازی را کنار گذاشته و از به کار بردن اصطلاحاتی چون: مثل جوجهتیغی شدی یا مثل سنباده شدی اکیدا خودداری کنید چون عواقب جبران ناپذیری برای شما در پی خواهد داشت.
5)قانون غیرت:
قانون غیرت یکی از قوانین پایه برای آقایان قلمداد میشود. البته این قانون به اشتباه توسط بانوان قانون حسادت نام گرفته است. جماعت نسوان باید توجه داشته باشند که آقایان حتی در مورد صحبت شما با محارمتان هم غیرتی خواهند شد، پسر عمو و پسر خاله و همسایه که جای خود دارند.
6) قانون عدم قطعیت B.M.I :
در مورد آقایان هیچ قطعیتی در مورد B.M.I وجود ندارد. اصولا مرد باید اندکی شکم داشته باشد. این موضوع از قدیم در میان کلیهی جوامع وجود داشته و پسندیده بوده است و حتی دراین مورد آوردهاند که : مرد یا باید شکم داشته باشد یا سیبیل. لذا تاکید میکنم که از نظرجنس مذکر هرگونه اشاره و صحبت در مورد بزرگی شکم درحقیقت زیر سوال بردن مردانگی تلقی خواهد شد. بانوان محترم باید توجه داشته باشند که اصولا عده کثیری از آقایان استخوانبندی شکمشان درشت است.
-با تشکر از تخته شاسی که مرا در نوشتن این پست یاری کرد.
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
روزی که من شامل برچسب 18+ شدم

اواخر بهار بود و هوا کم کم داشت گرم میشد و باز هم این من بودم که به مثابهی تمام سالهای اخیر تک و تنها بودم. هرقدر به مغزم فشار آوردم جز چند باری که بعضی ها به من سر زده بودند و حال و احوالی کرده بودند مورد دیگری که لطف دوستان و آشنایان شامل حالم شده باشد به ذهنم خطور نکرد.
از بی حوصلگی تصمیم گرفتم سری به کوچه و خیابان بزنم تا هوایی به کله ام بخورد و دلم باز شود -رابطه ی گشادی دل و تناول هوا را بعدا در یک فرصت مناسب برایتان شرح میدهم-. مشغول امر خطیر گشاد کردن قلبم در یکی از خیابانهای باریک شهربودم که حضور چند جوان توجهم را به خودش جلب کرد و البته آنطور که بعدا متوجه شدم حضور من توجه آنها را به خودش جلب کرده بود. داشتند با هم پچ پچ میکردند و از شما چه پنهان به نظرم کمی مشکوک هم میزدند.خودم را به ندیدن زدم ولی زیر چشمی مواظبشان بودم و البته باز هم گویا آنها زیرچشمی مواظب من بودند. دیگر کاملا نزدیکشان شده بودم. ناگهان چیزی شنیدم که مخم سوت کشید . یکی از آن جوانان رو به بقیه کرد و درحالیکه تلاش میکرد من متوجه نشوم گقت: باید این یارو را بکنیم- به ضم ب و کاف بخوانید - جاخورده بودم. به خودم دلداری دادم که منظور از یارو من نیستم و آنها در مورد فرد دیگری صحبت میکنند. قدمهایم را تندتر کردم تا هر چه زودترازآن جمع فاصله بگیرم. از کنارشان رد میشدم که صدای بقیه را هم شنیدم که حرف دوستشان را تایید میکردند: آره باید بکنیمش- همچنان به ضم ب و کاف بخوانید - تا بفهمند ما نه تنها [...] بلکه [...] هم داریم. راستش تا اون روزآدم وقیح و پررو دیده بودم ولی خدا وکیلی تا این حدش را نه. استرس سراسر وجودم را فراگرفته بود. هوس گشاد شدن قلب، داشت به گشاد شدنهای دیگری میانجامید. با توجه به کم بودن لشکر مدافعان و تعدد مهاجمان، جنگ - درصورت وقوع - مغلوبه بود. شروع به دویدن کردم که به مانند مور و ملخ به من هجوم آوردند. چشمتان روز بد نبیند، دوستان، اهل ذوق بودند و به التماسهای من بههیچ وجه وقعی نننهادند. ابتدا کمی دادو بیداد کردم ولی وقتی ازبیفایده بودن تقلاهایم مطمئن شدم تصمیم گرفتم سکوت کنم . سکوت من فریاد بلندی بود که تمام دردهایم را فریاد میزد. کمی که گذشت همچنان همان درد بر سرجای خود باقی بود ولی از شما چه پنهان لذتی هم به من دست داده بود که تا به حال تا به این درجه لمسش نکرده بودم.
از آن روز به بعد من آشنای تمام جوانان آزاد اندیش شهر بودم که همگی آماده برای کردنم بودند.
آماده برای اعتراض کردن.
آری من همان اعتراضم .
۱۳۸۸ دی ۱۵, سهشنبه
زیارت
بعد از چند سالی که بخت یار و سعادت همراهمان نبود بالاخره بخت(همسر) و سعادت(فرزند) را خدا نصیبمان کرد وسفری به مشهد مقدس داشتیم. از سفر با توپولوف- که انگار پیشانی نوشتمان شده است- و مسائل مربوط به هتلهای ایران میگذرم که مثنوی هفتاد من کاغذ میشود و به اصل مطلب میپردازم.
هفتهی اول آذر ماه بود وسرمای معروف مشهد هم در راه. به حرم که رسیدیم موقع نماز مغرب و عشاء بود و درهای ورودی را کل یوم- خواستم یادی هم از امیر قلعهنویی کرده باشم- اجمعین بسته بودند و ما هم که بنا به دلایل کاملاً واضح(البته برای خودمان) بی خیال نماز جماعت خواندن شدهایم پشت درهای ورودی منتظر ماندیم تا نماز تمام شود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و ما هم نگران فرزند دلبندمان که مبادا سرما بخورد. خلاصه درها باز شد و من از یک سو(ورودی آقایان) و بانو و فرزند دلبند ار سوی دیگر(ورودی بانوان) وارد حرم شدیم. البته اشتباه نشود فرزند دلبند پسر میباشند و حضورایشان در قسمت بانوان به همان مسئلهی قوهی تمییز و مسائلی ازاین دست بر میگردد و گرنه موضوع دیگری در میان نیست.
آنقدر حرم را بزرگ کردهاند که آدمیزاد درآن گم میشود. وارد حرم که شدم بهترین راه برای رسیدن به ضریح امام را در این دیدم که به دنبال جمعیت حرکت کنم . لذا به دنبال جمعیت به راه افتادم تا به دری رسیدم که جمعیت زیادی قصد عبور از آن در را داشتند. فشردگی جمعیت بسیار بود. چنین چگالی انسانی را حتی درمترو هم ندیده بودم. کمی این پا آن پا کردم ولی به خودم گفتم: ای پسر چقدر نادونی؟ اومدی زیارت یا که چشمچرونی؟ دل به دریا زدم و خودم رابه سیل خروشان جمعیت سپردم و به سمت در حرکت کردم. همان طور که گفتم چگالی انسانی بسیار بالا بود و حرکت به کندی صورت میگرفت. ابتدا سعی کردم به نوعی به حفظ ناموس بپردازم ولی در همان لحظات اول فهمیدم که فکر باطلی کردهام و بهترین راه تحمل فشارهای وارده است و لا غیر. مگر برای رسیدن به مقصود نباید همه نوع فشاری را تحمل کرد؟ اما چشمتان روز بد نبیند داشتم فشارهای وارده را با لذت تحمل میکردم- فکر بد نکنید،به جان خودم اون کاره نیستم- که برای یک لحظه احساس کردم کسی دارد چیزی را با قدرت به پهلویم فشار میدهد- تاکید میکنم که محل مورد فشارواقع شده، فقط و فقط پهلوی بنده بوده- و البته این فشار ماورای فشارهای همه جانبهی دیگر بود. با زحمت و در زیر بارآن همه فشار-چقدر فشارفشار شد اینجا- توانستم سرم را کمی بچرخانم وآرنج مبارک انسان شریف بغلی را ببینم که با قدرت هر چه تمامتر به پهلوی من فشار میداد. نگاهی به ایشان انداختم ولی ایشان انگارنهانگار که پهلویی در حال سوراخ شدن است همچنان به کار خود ادامه میداد. خواستم اعتراض کنم که دیدم نفسم بالا نمیآید. به نظر میرسید کسی که با من دشمنی دیرین دارد بالاخره مرا در میان این جمعیت پیدا کرده و مشغول خفه کردن من شده است. بلافاصله افرادی که ممکن است با من دشمنی داشته باشند را در ذهنم مرور کردم وفقط به گزینههای پاشویه و میلیفوتورسیدم. داشتم اشهد خودم را میخواندم که دیدم نفسم برگشتهاست و از فشار دور گردن خبری نیست. گویا دلشان به رحم آمده و بی خیال نفله کردن من شده بودند. دهانم را تا حد امکان باز کردم تا بتوانم بیشترین مقدار حجم هوا را ببلعم و نفسی چاق کنم. اما چشمتان روز بد نبیند بستن دهان همان و جیغ بنفش بغل دستی که گویا همزمان با باز شدن دهان بنده دستش وارد دهان اینجانب شده بود همان. باز هم خدا را شکر که وسط زیارت دستش وارد دهانم شدهبود و[...] وگرنه آن بیناموسی را دیگر طاقت نمیآوردم.
دیگر به در نزدیک شدهبودم و با خودم میگفتم که حتما این بار موفق میشوم و دستم به ضریح خواهد رسید. به در که رسیدم فشار جمعیت پشت سر مرا به بیرون در پرتاب کرد. ناگهان موجی از سرما به صورتم که بر اثر فشار و تقلاهای بسیار در شرف گر گرفتن بود برخورد کرد. با خودم گفتم عجب فکر هوشمندانه ای کردهاند میدانستند که مردم بر اثر تقلا گرمشان میشود برایشان تهویهی مطبوع در نظر گرفتهاند. ناگهان اطرافم خالی شد و جمعیت هر کدام به طرفی رفتند. از دیدن منظره گریهام گرفته بود و حال عجیبی داشتم. دیگر نتوانستم روی پای خودم بایستم. من کلا از حرم خارج و دوباره وارد فضای باز شده بودم.
اندکی روی فرشها نشستم و به بخت بد خودم لعنت فرستادم- به جان خودم قسم این بخت، آن بخت ِ اول پست نیست- راستش قطره اشکی هم چکاندم و در دل با خودم گفتم: بیچاره، نکند امام تو را از خودش رانده باش. ولی بعد بر خودم مسلط شدم که بیچاره حماقت خودت را گردن امام نینداز. بعد از کمی نفس چاق کردن تصمیم گرفتم تلاش دوبارهای برای رسیدن به ضریح انجام بدم. یاد آهنگ «این آخرین تلاشمه واسه به دست آوردنت» ستار افتادم-عاشق این آهنگم- ولی بلافاصله مثل کارتونها این فکر رو از ذهنم پاک کردم.اومدی زیارت بچه. یه خورده این بیناموسیها رو بیخیال شو.
این بار مثل بچهی آدم مسیر رو از خادمین حرم میپرسیدم تا دوباره اشتباه نکنم. دلم تاپ تاپ میزد. چند سالی بود که موفق به زیارت نشده بودم. اشک شوق از چشمانم سرازیر شده بود. آن قدرها هم که فکر میکردم شلوغ نبود. یعنی شلوغ بود ولی میشد به ضریح رسید. برای منی که ازآن در کذایی رد شده بودم این جمعیت دیگر چیزی نبود. صدای جیغ از قسمت بانوان به گوش میرسید گویی در آن سمت گیس و گیسکشی مفصلی به راه بافتاده بود. همراه جمعیت حرکت کردم وهر لحظه به ضریح نزدیکترمیشدم که ناگهان فشاری روی شانه و سرو گردنم احساس کردم گویی بار سنگینی را روی سرم گذاشتهام. در دلم گفتم:خداوندا خودم میدانم که بارگناهان بسیاری را به دوش میکشم ولی فکر نمیکردم که درست در چند قدمی امام غریب همهی این بار را با هم بر من وارد خواهی کرد. ولی از طرف دیگر با خودم اندیشیدم که مردک گناه کردی حالا هم باید تاوان بدهی. تو که از این فشار اندک مینالی عذاب جهنم را چگونه خواهی کرد. پس بیخیال نالیدن شدم که ناگاه صدای دادو بیداد ملت مرا به خود آورد که فریاد میزدند: آقا بیا پایین لهمون کردی. نگاهی به بالای سرم انداختم. بله فشار وارده متعلق به وزن مردی بود که بعلت فشردگی جمعیت تصمیم گرفتهبود از روی سروکلهی ملت بینوا خودش را به ضریح برساند. حالا چند نفردر این حین دچار مصدومیت شدند بماند.
بالاخره خودم را به ضریح رساندم. آرامش عجیبی به من دست داد. ولی خب نمی توانستم زیاد بمانم و فشار جمعیت مرا از محوطه خارج کرد.
من بالشخصه معتقدم که میتوان از کمی دورتر هم به زیارت پرداخت ولی گویی چیزی دلت را میلرزاند و تو را به سمت خودش میکشد. آری آن آرامش عجیب تو را به سمت خودش میخواند.
امیدوارم که همهی دوستداران اهل بیت نصیبشان شود.
پی نوشت: نمیدانم چرا نردهای کنار ضریح مبارک نمیکشند تا بتوان بهطور منظم به زیارت پرداخت و اینگونه مسائل هم پیش نیاید.